26

970 172 143
                                    


اول از همه یکی از بیبی های خوش. سخنم  پارت قبل رو ترکوند. ممنون 😘

بیبیای من چرا اعلام حضور نمیکنید. کجایین؟🥺🥺🥺🥺(نگین درسا نههه😭😭)
پارت جدید رو نوشته بودم وگرنه چطور انرژی میگرفتم برای نوشتن.🥺
بترکونید دیگه دلم تنگ شده واسه کلی کامنت از همه بیبیام.

تقدیم به شما بوس...........

◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

امگا تمام توانشو جمع کرد و روی رایحه نعنایی الفاش و بچه هاش تمرکز کرد.

جیمین: لطفا.

لحظه ای بعد جریان انرژی امگا هاله بی رنگشو حفاظی برای خودش و الفاش کرد.

و بعد نفس های حبس شده هردو ازاد شد. الفا از درد کشنده سرش رها شد و امگا از ترس از دست دادن الفاش.

تهیونگ روی زانو هاش ایستاد و به چشمای ابی امگا خیره شد.لبخند نرمی زد و  

تهیونگ: میدونستم میتونی.

و بعد همزمان الفا و امگا پخش زمین شدن اما اینبار بدون هیچ دردی فقط خسته بودن اونقدر که حتی پلک هاشون هم یاری نمیکرد.

....

خانوم کیم وقتی دید پسرا دیر کردن به طبقه بالا رفت. نامجون و جین اومده بودن تا با تهیونگ حرف بزنن.

 وقتی درو باز کرد فضای اتاق تاریک تاریک بود .

دستشو سمت کلید برق برد و لامپو روشن کرد با روشن شدن فضای اتاق با پسرش و دامادش که بخش زمین بودن روبه رو شد.

خانوم کیم: خدای من پسرا...جیمین  تهیونگ .

سریع سمت در اتاق رفت و داد زد.

خانوم کیم: کمک.

نامجون و جین با فریاد زن با سرعت خودشونو به اونا رسوندن.

نامجون: تهیونگ هی پسر؟

وقتی تهیونگ و جیمین با سرو صدا ها تکون خوردن همه متعجب بهشون نگاه کردن.

جین: شما ..خوبین؟

تهیونگ با صدای بمش سرشو بالا و پایین کرد حالش بهتر بود اصلا چقدر خوابیده بود؟.

تهیونگ: اهوم فقط خواب بودیم.

الفا سریع سمت امگاش رفت . و کمکش کرد بشینه.

خانوم کیم: خواب بودین این چه طرز خوابیدنه خیلی ترسیدیم.

تهیونگ: توضیح میدم مامان..عزیزم خوبی؟

امگا حالا روی تخت نشسته بود و تمام اتفاقات رو توی ذهنش مرور میکرد.

جیمین: چطور !

ناگهان چهره گیج امگا تغییر کرد اخماش بهم پیچید و با چهره ای ناباور به تهیونگ نگاه کرد.

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now