35

960 159 122
                                    


من اومدمممممم.🖐

زنده ام فقط اتفاقا زندگی نذاشت قسمت جدید بنویسم.

مامی رو ببخشید. ( برای بار n)🥲

بیاید شروع کنیم که حتی خود مامی هم دلش لک زده واسه قسمت جدید و موج کامنتای بیبیاش 🥰😍💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

خدمت شما....

◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

یک هفته از اون شب میگذشت. صبح اون روز اخبار با موجی از حامیان امگای ماه رو به رو شد.

اشخاصی که باور داشتن و میدونستن امگای ماه یک رهبره میدونستن مِهر امگای ماه فرا تر از هرچیزیه و بیگناهیشون اثبات شدست.

در اون بین حتی الفا هایی هم بودند که حمایت گر به جلو حرکت میکردن که یکی از اون ها پارک یول بود.

پدری که بخاطر پسرش غرور بی سرو تهش رو زیر پا گذاشت و اعتراف کرد.

.
.
.
.
.

جین بهتر شده بود اما همچنان از گچ دستش کلافه بود. و نمیتونست هیچ کاری انجام بده حتی لباس پوشیدنش هم کلافه کننده بود و باید از یکی کمک میگرفت.

به لباسای روی تختش نگاه کرد.

جین: الان اینارو چطوری بپوشم؟
  .
.
.
.

از طرفی نامجون وارد عمارت پدر تهیونگ شد و مستقیما پیش خانوم کیم رفت.

زن وقتی نامجون رو دید با خوش رویی پسر رو در اغوش کشید.
خانوم کیم: خوش اومدی پسرم بیا بشین چی میخوری بگم بیارن.
نامجون با خجالت ادامه داد: ممنون خاله راستش اومدم دیدن جین شنیدم  دیشب مرخص شده.

خانوم کیم لبخند مرموزی میزنه و به الفای خجالت زده خیره میشه البته که زن از علاقه بین اونا خبر داشت و اصلا قصد نداشت جلوشو بگیره نامجون پسر خوبی بود و از بچگی میشناختش اما نمیدونست پسر خودش کی میخواد این الفا عاشق رو از عذاب دوری ازاد کنه.

خانوم کیم: طبقه بالاست پسرم برو پیشش یکم بد عنق شده.

نامجون خندید و سری تکون داد: میدونم پس من برم بالا یه سری بهش بزنم.

 
هنوز در نزده میتونست صدای غر غر های اومگا رو بشنوه لبخندی چال گونه ای زد وبا چند تقه به در منتظر بود که اجازه ورود بگیره.

جین: بیا تو مامان کلافه شدم خدایا اون جادوگر لعنتی نمیدونست من رو دستام حساسم اخه لعنتی دو تا پای سالم داشتم چیکار دستم داشتی اههههه مامان بیا کمک....

همین که الفا درو باز کرده بود امگا بدون معطلی حرفاشو ردیف کرد و اصلا هواسش به الفایی که اون پشت با دیدن وضعیتش میخکوب شده بود نشد.

اما به محض اینکه برگشت با چهره میخ کوب الفا روی بدنش رو به رو شد.

محض  رضای خدا جین فقط یه شلوارک با دکمه و زیپ باز و پیراهن مشکی رنگی که فقط توی یه دستش فرو رفته بود جلوی نامجون ایستاده بود.

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now