قسمت پنجم

440 110 0
                                    

با یاد آوری آن دو، چشم هایش از ترس درشت شد و جلوی دهانش را گرفت.
اما انگار فایده ای نداشت..
کمی بعد مرد درحالی که شمشیرش را به شاهزاده ی ترسیده نشانه رفته بود گفت:
-انگار درست دیدیش، خودشه!
روبه رویش نشست، جیمین به محض تکان خوردنش، از پشت اسیر فرد شد و شمشیر را روی گلویش حس کرد.
مرد گفت:
-هوم.. اشراف زادست، لباساش و این قیافه ترسوش مشخصه! هی.. گروگانش بگیریم خوب پولی گیرمون میاد!
مرد دیگر  که روبه روی ایستاده بود گفت:
-بس کن‌.. قبلا هرچی داشته ازش گرفتم!
-کاری ندارم خودش چی داره، می‌خوام از خانوادش اخاذی کنم!
مرد دیگر چشم هایش را در حدقه چرخاند.
-اگه کسو کار داشت که این موقع بیرون نبود، یا حداقل یه محافظ همراهش بود!
جیمین بالاخره سخن گفت:
-ه..هی.. هرچی بخوای بهت می‌دم.. فق.‌ط ای‌‌.. این لعنتیو از گلوم بردار!
مرد خندید.
-دیدی گفتم ترسوئه!
-گفتم ولش کن هیونگ، به نظر میاد سنش کمه.. ترسیده!
-نچ، یه ماهیگیر خوب ای همچین طعمه ای برای رسیدن به ماهیش نمی‌گذره!
****
شاهزاده، با حس کردن سرما چشم هایش را کم کم باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت. در یک انبار کاه بود.
با تیر کشیدن سرش، اتفاقات دیشب را به خاطر آورد، و آخرین چیزی که یادش بود، ضربه ای بود که آن مرد به گیج گاهش زده بود.
از جایش بلند شد، کمی سرش گیج میرفت، اما اهمیتی نداد. ترسیده بود و باید هرچه زودتر از آنجا میرفت.
سمت در رفت اما از بیرون، با چوبی، گیر شده بود و باز نمی‌شد.
پس داد زد.
-هی، یکی منو بیاره بیرون!
به خودش پوزخندی زد و آرام تر گفت:
-آره جیمین، منتظرن تو دستور بدی تا بیارنت بیرون، هه، حتما!
کلافه گوشه ای نشست و زانو هایش را بغل کرد.
با بغض و صدای آرامی گفت:
-کجایی  یونگی هیونگ؟..
کمی بعد در باز شد، جیمین سریع نگاهش سمت در رفت.  مردی داخل شد و در را پشت سرش بست‌. سریع سمت جیمین آمد. و همچنان با پارچه ای، چهره اش را پنهان کرده بود.
سمت جیمین  آمد و دستانش را روی شانه های جیمین گذاشت، که جیمین متعجب نگاهش کرد.
-برو بیرون، زود برو!
جیمین از صدایش تشخیصش داد، همان دزد بود.
-ک‌.. کجا..
دست جیمین را گرفت و دنبال خود کشید. از انبار بیرون رفتند، جیمین دور و برش را نگاه کرد. هنوز شب بود و در جنگلی بودند.
-باید از اینجا بری!
-ت.. تو.. نمی‌خوای منو بکشی!؟
-ما دزدیم نه آدم کش! می‌دونم اهل گوریو ای، نشانت رو دیدم، پس حتما اشراف زاده ای، نمی‌خوام مشکلی واسمون پیش بیاد و دنبال دردسر نیستم، پس زود باش برو!
جیمین تعلل کرد، نگاهی به اطرافش انداخت، سراسر جنگل بود.
-م.. من اینجارو نمی‌شناسم، چطوری باید برم قصر!؟
-اه.. لعنتی تو اهل قصرم هستی!؟
نگاهی به اطرافش انداخت و دست جیمین را گرفت.
-بیا، نشونت می‌دم، نمی‌تونم تمام راهو باهات بیام، هیونگم شک می‌کنه، پس فقط نشونت میدم و خودت تن لشتو جمع می‌کنی و بقیشو میری!
دستش را محکم تر گرفت و تند تند راه میرفت.
-هی، دستمو انقدر محکم نگیر وحشی!
-حرف نزن!
جیمین که حس کرد دستش در حال کنده شدن است، دستش را محکم‌کشید و با دست دیگرش مچش را گرفت و با اخم بدی داد زد.
-چرا اینطوری رفتار می‌کنی!؟
مرد پوزخند زد.
-هه، ببخشید اگه بهتون برخورد سرورم، حالا اگه لطف می‌کنید بیاید راهو بتون نشون بدم!
-مسخرم می‌کنی؟ می‌دونی من کی ام!؟
مرد سمت جیمین رفت که باعث شد پسر چند قدم به عقب برود.
محکم بازویش را گرفت و سمت خودش کشید.
-نمی‌دونم چه خری هستی، مگه فرقی می‌کنه؟ در هرصورت یه اشراف زاده ی تن لش و  کثیفی! تنها دلیلی که دارم بهت کمک می‌کنم اینه که من مثل هیونگم دنبال دردسر و ریسک نیستم و نمیزارم سرمونو به باد بده، ولی وای به حالت بشنوم راجبمون چیزی گفتی یا سربازای دربار رو بفرستی دنبالمون، اونوقت پیدات می‌کنم..
در چشم هایش خیره شد و ادامه داد:
-و این چشماتو از حدقه در میارم!
بی توجه به بدن سست شده ی جیمین، او را دنبال خودش تا وسط شهر رساند.
-از اینجا به بعد رو خودت میری نمی‌خوام نگهبانا ببیننم.
انگشت اشاره اش را تهدید وار جلویدجیمین گرفت.
-حرفام یادت نره!
مرد رفت.
و شاهزاده ی نوزده ساله با تمام اتفاقات مزخرفی که برایش گذشت تنها ماند.
اشک هایش که فرو میریخت را سریع با آستینش پاک می کرد‌.
هوا کم کم داشت گرگ و میش می‌شد.
شاهزاده سمت قصر حرکت کرد.‌ کمی بعد که به قصر رسید، نگهبان جلویش را گرفت.
- هنوز سه ساعت به ساعت عبور و‌مرور مونده!
جیمین با چشمانی خشمگین نگاهش کرد.
-فکر می‌کنم خیلی مطمئنی از اینکه از جونت سیر شدی! اینکه من رو به قصر راه ندادی باعث شد اتفاقات ناخوشایندی واسم بیفته.. و به سادگی ازشون رد نمی‌شم!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now