قسمت بیست و نهم( قسمت آخر)

632 120 23
                                    

نامه جونگکوک را برداشت، و شروع به خواندن کرد:
"برای جیمین"
"اون لحظه که واسه اولین بار دیدمت، فکر می‌کردم یه آدم عوضی ای، یکی مثل بقیه، یکی مثل اونایی که وقتی زور می‌گفتن و تو روشون‌می‌ایستادم، می‌گرفتنم زیر کتک هاشون و تحقیرم می‌کردن.. می‌گفتن یه رعیت کثیفم، می‌گفتن آدمایی مثل من لیاقتشون پادویی هم نیست.. وقتی سر یه میز باهات‌نشستم انتظار داشتم بهم توهین بشه.. داد بزنی بگی حد خودمو بدونم.. ولی خیلی متعجب شدم از اینکه باهام‌اینطوری نبودی، تو خوش رفتار ترین اشراف زاده که نه.. تو خوش رفتار ترین انسانی بودی که تو زندگیم دیدم!..
حتی وقتی از اشراف ها بد گفتم، تایید کردی! و این باعث می‌شد از تعجب شاخ درارم..
اینها بس نبود..
گذاشتی توی سفر کوچولوت به جنگل شرقی که ارزوی دیدنشو داشتی همراهیت کنم.
تو منو دوست خودت خطاب کردی..
تو اولین دوستی بودی که داشتم!..
اون شب بهترین دزدی عمرم بود، وقتی تو کنارم بودی!
هر کاری با تو قشنگه جیمین..!
باهام لاس می‌زدی، تو دلم می‌خندیدم، با خودم می‌گفتم خب اگه دوستم داره پس این کاراش چیه؟
می‌خواستی بدستم بیاری، تو اعتقاد داشتی هرچی می‌خوای باید مال تو بشه!
موفق شدی!
وقتی اونشب که گفتم عاشقتم، تضاد شیرین و در عین حال تلخِ خواستن و تردیدت رو دیدم، درکت کردم..
تو حتی با این خودخواهی، بازم به فکر من بودی، ترسیدی بخاطر ازدواج سوریت نتونی توی رابطه باهام پایدار باشی..تو خیلی مهربونی!
هردو می‌دونستیم، باهم بودنمون، یعنی شکستن محدودیت ها و انتظار های بقیه، بر خلاف جهت آب شنا کردن.. اما این عشق برامون قشنگ بود.. ما بدون هم نمی‌تونستیم.. چون این عشقِ ممنوعه رو می‌پرستیدیم!..
یادته زیر درخت شکوفه های گیلاس، وقتی واسم افسانه ساکورا رو تعریف کردی گفتم به افسانه ها اعتقاد ندارم؟.
اما همون شب.. درست بعد از اون بوسه ها.. بعد از حس نوازش هات و لمس کردن تنت.. من به افسانه ایمان آوردم!..
این عشق افسانه ای بود، ستودنی بود، تو ستودنی بودی جیمین.. ستودنی ترین اتفاق زندگیِ من!..
بهت قول دادم افسانه عشق خودمون رو بسازیم.. با یه پایان زیبا.. متاسفم که سر قولم نموندم.. متاسفن که طاقت درد این عشق رو نداشتم.. متاسفم که کم اوردم و تورو اینطوری تنها گذاشتم!..
ولی وقتی فهمیدم سورا حامله است..
بریدم جیمین..
شکستم..
و هیچکس ندید..
باورم نمی‌شد که باهام‌اینکارو کرده باشی!..
تو‌حق داشتی جیمین..
میخوام اینو بدونی و یادت باشه، که من ذره ای سرزنشت نخواهم کرد!
تو حق یک‌زندگی عادی داشتی، و اون رو ازت گرفتم..
الان می‌تونی خوشحال باشی، با همسرت..و دختر یا شاید پسرت!..
بهم حق بده، و برای اینطوری ترک‌کردنت ازم‌ دلگیر نباش.. چون تو جای من نبودی.. اون‌درد رو از اعماق  قلبت حس نکردی..
من چاره ای نداشتم..
چون بعد از تو، دلیلی هم برای نفس کشیدن نداشتم!
می‌خوام فراموشم نکنی.. نه برای اینکه عذابت بدم.. فقط خاطرات قشنگمون رو فراموش نکن..
یادت بمونه کسی در این دنیا وجود داشت که عاشقت بود و قلب و روحش و سراسر وجودش تماما اسیر تو بود..
من سر قولم موندم، و تا خودِ خودِ آخرین نفسم عاشقت موندم!..
دوستت دارم
جونگکوک"
حالا، نامه ی این عاشقِ مُرده، پر از اشک های معشوقش شده بود.
پسرک، درد سوزناکی قفسه سینه اش را پر کرده بود، دوباره گل برگ ها جلوی تنفسش را گرفته بودند، سرفه می‌کرد، سرفه هایی که اینبار، با هر دفع اش، گل برگ های خونین بالا می‌آورد..
و اینبار.. انگار دست بر دار نبود تا جانش را بگیرد..
پس چرا با این درد وحشتناک، شاهزاده می‌خندید؟!..
دستش را از قفسه سینه اش برداشت، خون از دهانش تا زیر یقه اش امتداد پیدا کرده بود.‌.
سرش را به درخت تکیه داد، دهانش به خنده باز بود..
صدایی ازش نمی‌آمد..
چشمان شاهزاده کوچولوی عاشق، کم‌کم بی فروغ می‌شدند..
-منم همین‌‌..طور.. ب.‌‌.دون..تا.. خو..‌دِ خودِ.. اخرین.. نف‌‌‌...سم.. عاشق..ت موندم!
شاهزاده چشم هایش را بست، و از این زندگی ناکامش خداحافظی کرد و رهسپار زندگی بعدی اش شد..
شاید جونگکوک سر قولش مانده بود.. آن دو.. افسانه ای تازه رقم زدند.. افسانه ای که تا مدت ها زبانزد دنیا بود.. داستان عشقی که عاشقانه ترش را به چشم ندیده بودند!
آنها افسانه عشق خودشان را رقم زدند.. عشقی که شاید ناکام ماند، اما زیباترین بود..!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now