قسمت بیست و سوم

325 80 0
                                    

-تو‌چقدر زود بهت بَر می‌خوره، فقط نقش بازی می‌کردم!
جیمین چشم هایش را حدقه چرخاند.
-در هر صورت یادت باشه این یعنی تو مالِ منی!
جونگکوک لبخند زد و بینی جیمین را کشید.
-آخ!
-پررو نشو شاهزاده!
-چیه؟ نیستی!؟
-هستم‌.. ولی..
-ولی؟!
جونگکوک ابرویش را بالا داد و موشکافانه جیمین را نگاه می‌کرد.
-ولی مالکیت نباید دو طرفه باشه؟.. مال من کو!؟
جیمین چشم هایش درست شد‌
-برو اونور منحرفِ بیچاره!
جونگکوک با شیطنت بند هانبوک سفید پسر را باز کرد که قفسه ی سینه سفید شاهزاده به چشمانش خورد که با نگاهش تحسینش می‌کرد.
-می‌خوای یخ بزنم!؟
جونگکوک خندید و گازی محکم و طولانی ای از نیپلش گرفت!
-آآآی وحشی!
جونگکوک با لبخندی پیروزمندانه بند هانبوک پسر را بست.
-تازه باید ازم ممنون باشی، گردنتو مارک نکردم هیونگت نبینه!
-آرههه، جون عمت بخاطر این مستقیم رفتی سراغ قفسه سینم!
جونگکوک گفت:
-دقیقا بخاطر همین بود، اگه بخاطر خودم بود که سراغ جاهای بهتری می‌رفتم!
و دستش را روی ران پای جیمین گذاشت.
جیمین کمی فکر کرد.
خب.. حالا که پسر مقابلش انقدر شیطنت می‌کرد.. چرا او کمی پایه شیطنت هایش نباشد!؟..
***
شاهزاده بند هانبوک طلایی سلطنتی اش را سفت کرد. و برای بار آخر نگاهی به موهای بسته شده و زیبایش در آینه کرد.
ولیعهد برای بار آخر به برادر کوچکش خیره شد.
-عالی شدی! برو به اون دختره نشون بده ازش سَری!
شاهزاده خندید.
-معلومه که ازش سَرم!
قدمی برداشت که صورتش از درد جمع شد و ایستاد‌‌. یونگی سریع زیر دستانش را گرفت.
-حالت خوبه!؟
-خوبم..
از یونگی فاصله گرفت و سمت در رفت.
ولیعهد پرسید:
-هی.‌. چرا‌‌.. اینطوری راه می‌ری!؟(استغفر الله:)
-چ.. چطوری؟!
-می‌لَنگی!
جیمین خنده استرسی کرد.
-دیشب برای اینکه از ساعت عبور و مرور نگذره دویدم تا زود برسم، و خوردم زمین!
-حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟ می‌خوای طبیب دربار رو..
-خوبم هیونگ، توام دنبال فرصتی قرار امروزمو با دختره بهم بزنی!
-معلومه که دنبال فرصتم، چون نمی‌خوام باهاش قرار بزاری!
جیمین خندید.
-خیل خب باشه، فقط لطفا عین مادر شوهرا تا خود قرار باهام نیا!
-نمیام، ولی بعد بگو چی گفت، یادت نره مغرور باشی و محل سگ ندی، نزار پررو بشه!
جیمین یونگی را خیلی کوتاه بغل کرد‌.
-باشه باشه!
دستی برای یونگی تکان داد و بی اینکه منتظر امرو نهی ای دوباره باشد از اقامتگاهش خارج شد.
نفس راحتی از دست یونگی کشید، و همراه ندیمه اش به سمت باغِ قصرِ شاهزاده خانم قدم می‌زد.
با هر قدمی که بر می‌داشت، فوحشی به جونگکوک می‌داد و روح و روانش را مورد عنایت قرار می‌داد!
زیر لب با حرص زمزمه کرد:
-چرا عذاب وجدان بگیرم؟ اونقدر فوحشت می‌دم تا آروم شم، مردیکه وحشی بیشعور با اون پا وسطی درازش!
به قصر شاهزاده خانم که رسیدند، جیمین بی حوصلگی از یون هووا، ندیمه اش پرسید:
-باغ قصر کجاست؟
-پشت عمارتشون سرورم.
جیمین سری تکان داد و به همراه ندیمه هایش به باغ رفت، شاهدخت منتظرش بود لبخندی محو زده بود و نظارگره شاهزاده بود که بهش نزدیک می‌شد‌.
بالاخره رسید، خیلی کم، سرشان را برای احترام پایین آوردند.
دختر ندیمه هایش را مرخص کرد. و یون هووا هم همراهشان رفت. حالا تنها بودند.
-خوش اومدین شاهزاده، منتظرتون بودم.
جیمین لبخند محوی زد.
-ممنونم.
برای اینکه بی ادبی نکند گفت:
-مایلید کمی قدم بزنیم؟
دختر با لبخند محوی که از لب هایش جدا نمی‌شد موافقت کرد.
در باغ قدم می‌زدند.
جیمین در ذهنش، لعنتی بر افکارش فرستاد، چرا حالا که باید کنار دختری قدم می‌زد که قرار بود همسرش شود.. یاد جونگکوک می‌افتاد و اینگونه قفسه سینه اش میسوخت و به درد می‌آمد!؟
چشمانش از درد جمع شد، شاهدخت با نگرانی پرسید:
-حالتون خوبه سرورم؟!
جیمین با خوابیدن دردش، سرش را تکان داد.
-معذرت می‌خوام، خوبم.
-مشکلی نیست.
سکوت بینشان، معذب کننده و عذاب اور بود. پس دختر برای صحبتی پیش قدم شد.
-می‌تونم سوالی از شاهزاده بپرسم؟..
-راحت باشین بانو.
-این ازدواج برای شما یه اجباره!؟
جیمین با این سوال، سر جایش متوقف شد و دختر به طبعیت از او ایستاد.
-چرا.. اینو‌می‌پرسین؟..
-برام سواله.. می‌خوام حقیقت رو بگید..
-شما چی!؟
-من مشکلی با ازدواج ندارم!
جیمین پوزخندی زد.
-نمی‌تونید هم داشته باشید!
-بله، متاسفانه همینطوره!.. نگفتید؟!
جیمین محترمانه به چشمان شاهدخت نگاه کرد و محکم و اما آرام گفت:
-بله، برای من اجباره، اما بد برداشت نکنید.. شما دختر خوب و نجیبی هستی.. اما من رقبتی به این ازدواج ندارم! هردو خوب می‌دونیم که چیزی که به اسم "قرار برای آشنایی " کاملا فرمالیته است، چون تصمیم انجام این ازدواج، از قبل گرفته شده!.. اما این قرار هم بد نشد.. اگه.. اگه بتونیم باهم سر قوانین و حریم شخصی همدیگه کنار بیایم!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now