قسمت نهم

402 97 0
                                    

-خب.. خب شاید درست می‌گی.. اما شنیدم‌امپراطور بیماره.. امپراطور بعدی همه چیز رو درست می‌کنه!
پسر پوزخند زد.
-این حرفا دیگه تکراری شدن، خاندان مین فقط به فکر خودشونن!
-تو نباید اینطوری راجب امپراطورت حرف بزنی!
-هه.. دیگه مطمئنا شدم یه اشراف زاده ای!
-این رو با لحنی میگی که حتی اگه باشم هم حس می‌کنم موجود کثیفی ام!
-خب، مگه خودت چند لحظه ی پیش نگفتی اکثر اشراف زاده ها کثیفن؟
-هنوزم همینو می‌گم، ولی نه همشون! می‌دونی اگه جای من یه متعصب نشسته بود الان به جرم بی حرمتی به خاندان امپراطور تو زندان بودی؟!
-جای تو؟ پس اشراف زاده ای!
جیمین چشم هایش را در حدقه چرخاند.
-چقدر اینو‌ تکرار می‌کنی!که به چی برسی؟
-به اینکه اعتراف کنی اشراف زاده ای!
-تو فکر کن هستم، نکنه می‌خوای منو بکشی؟!
جونگکوک خندید.
-من کسی رو‌ نمی‌کشم، کشتن آدما وحشتناکه، کی جراتش رو داره!؟
-خیلیا!
-خب من ندارم!
-پس اون شمشیرت.. چرا همراهته؟!
-برای محافظت از خودم.
جیمین لبخند محوی زد، حس بدی به مرد روبه رویش نداشت.
-چند وقته اینجایی؟
-هومم.. سه سالی می‌شه!
-پس مدت کمی نیست.. اینجاهارو خوب می‌شناسی؟
-معلومه، پس چطور زندگی می‌کنم؟!
-یه کاری برام انجام بده..
-چه کاری؟!
-جنگل شرقی.. اونجارو بهم نشون بده!
پسر تخسِ کوچک تر پوزخندی زد و خواست چیزی بگوید، اما دیدن جیمین که کیسه ای پر از سکه آرام روی میز گذاشت حرفش را خورد.
-لازم نیست وقتت رو الکی واسه ی کسی هدر بدی!
-واسه ی چی می‌خوای اونجارو ببینی..؟
-قراره دو روز دیگه به گوریو برگردم.. نمی‌تونم بدون اینکه اینجارو خوب ببینم ازش دل بکنم!
-خب این همه جا..
-از بچگی ماجراها و افسانه های زیادی راجب جنگل شرقی خوندم، همیشه دلم می‌خواست ببینمش، می‌خوام ببینم اونطور که می‌گن زیبا و فریبنده است یا نه؟
جونگکوک خندید.
-عجب.. واقعا به افسانه ها و خرافه باور داری؟
شاهزاده با لبخند جواب داد:
-افسانه ها و پیشگویی ها خرافه نیستن، ریشه از حقایق درشون جریان داره، بهشون اعتقاد دارم!
-افسانه شاید.. ولی پیشگویی ها سراسر دروغن!
جیمین چهره اش تلخ شد و جرعه ای نوشید
-کسی چمیدونه.. شاید حق با تو باشه..
-چیز بدی گفتم؟!
-نه، چیزی به یاد اوردم.. بخاطر تو نبود.
جونگکوک سرش را تکان داد و از جایش بلند شد.
-فردا صبح دم کوه‌پایه باش.
جیمین گیج پرسید:
-چرا؟
-مگه نخواستی جنگل شرقی رو ببینی؟!
-آهان، درسته..
-پس، فعلا!
-وایسا، نمی‌تونم صبح بیام، هیونگم نباید بفهمه!.. فردا ظهر!
-باشه.
جونگکوک دیگر چیزی نگفت آنجا را ترک کرد.
شاهزاده خیره به جای خالی پسر کوچک تر، لبخند محوی زد.
-اگه قرار نبود برم.. تو می‌تونستی همراه خوبی برام باشی، ازت خوشم اومد!
جیمین خندید، کمی پیش پسری هفده ساله هرچه از دهانش درامده بود، درست جلوی رویش به خاندانش گفت، اما خب، جیمین ذره ای ناراحت نشد، چرا؟ شاید چون خودش بهتر از هرکسی می‌دانست حرف های پسر حقیقت محض بود!
****
جونگکوک به کلبه برگشت، هوسوک دم خانه آتشی روشن کرده بود و گیاهی دم می‌کرد.
-هیونگ، چکار می‌کنی؟
-یکم پیش درمان خانه بودم تا به پدر بزرگ سر بزنم، طبیب گفت دم کرده ی آویشن واسش خوبه، دارم اماده می‌کنم که ببرم درمان خانه. تو کجا بودی؟
-رفتم تا یه امانتی رو به یکی پس بدم..!
-امانتی؟ به کی؟
-یه آشنا.. اهوم.. یه چیزی هست‌که باید بهش بدم.. فکر می‌کنم واسش با ارزشه!
-بهش دادی؟
-نه هنوز!
هوسوک از جایش بلند شد.
-هوم، موفق باشی.
آتش را گذاشت اما بعد از دم کردن گیاه، آن را در ظرف ریخت و گفت:
-میرم اینو بدم درمان خانه، جایی نرو تا برگردم و باهم شام‌بخوریم!
-هوم.
هوسوک رفت، و جونگکوک کنار آتشی که خاموش نشده بود نشست و خیره اش شد.
-اون پسرِ لوس، اولین اشراف زاده ای بود که‌کتکم نزد و تحقیرم نکرد!..
*****
جیمین حالا در اقامتگاهش بود،  لباسی سفید به تن کرده بود و آرام موهای لَخت و بلندش را شانه می‌زد.
از یون هووا بی اندازه متشکر بود که هرطور شده همه چیز را عادی نشان داد و کسی متوجه غیبتش نشد.
برای ملاقات فردایش ذوق داشت، هم برای جنگل شرقی، هم برای دیدار دوباره با آن پسر!
در زده شد و چند لحظه بعد یون هووا داخل شد.
شاهزاده دست از شانه زدن موهایش برداشت
-چیزی شده؟
-ولیعهد به دیدارتون اومدن شاهزاده!
جیمین لبخند زد.
-بگو داخل شن.
دختر تعظیمی کرد و خارج شد، کمی بعد ولیعهد وارد اقامتگاه شاهزاده شد.‌ جیمین با دیدنش لبخندی به پهنای صورت زد، و‌منتظر بود تا مثل همیشه لبخندی حتی پهن تر از این را دریافت کند، اما در صورت ولیعهد هیچ چیز جز خستگی و درماندگی دیده نشد.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now