قسمت بیست و یکم

348 83 0
                                    

هوسوک گفت:
-بخواب جیمین، خیلی خسته ای.
-ولی جونگکوک..
-اون برمی‌گرده، همیشه وقتی بهم می‌ریزه میره بالای تپه های بابونه کنار رودخونه و اون درخت صورتیه.
جیمین با یاد آوری آن مکان زیبا، لبخند زد.
-باشه.
-خوبه، زود بخواب!
هوسوک رفت و همه ی فانوس هارا جز یکی، خاموش کرد، حالا خانه غرق در سکوتِ شب و تاریکی شده بود، و  شاهزاده کوچولو، آن ترکیب شگفت انگیز آغوش جونگکوک و تضاد سرمای هوا و گرمای لحاف را بدست نیاورده بود!..
البته این ترکیب را داشت..اگر آغوش جونگکوک را فاکتور بگیریم!
که شاهزاده، به هیچ وجه پَسوَندِ"شگفت انگیز" را بدون آغوش آن پسر، به این ترکیب اضافه نمی کرد!
جیمین به خواب رفت، نمی‌دانست چقدر گذشته اما خشکی گلو و تشنگی اش از خواب بیدار شد.
از جایش بلند شد، از کوزه کمی آب در لیوان ریخت و نوشید. خواست به سر جایش برگردد، که متوجه جای خالی جونگکوک، بین خودش و هوسوکِ غرق در خواب هفت پادشاه شد.
"پس هنوز بر نگشته!؟"
لحاف بزرگش را برداشت، و دور خودش پیچاند، از کلبه بیرون زد، و مسیر تپه های بابونه را در پیش گرفت. زیاد دور نبود و شاهزاده این بار راه را بلد بود.
از تپه های بابونه گذشت، و به رودخانه رسید، و پسری را دید که به حالت نشسته، به درخت شکوفه های گیلاس تکیه داده و چشم هایش بسته بود. جیمین حدس زد به خواب رفته باشد.
لبخند تلخی زد و سمتش رفت. کنارش نشست و آن لحاف بزرگ و ضخیم و گرم را آرام و با دقت به دورشان کشید، طوری که مطمئن شود، هیچ کجای بدن پسر، بیشتر از این در معرض سرما نباشد.
سرش را آرام روی شانه جونگکوک گذاشت و از زیر لحاف، دست سرد پسر را در دست گرفت..
-دوست دارم..
این را گفت به پسر نگاه دوباره ای انداخت.
نفس هایش منظم بود و خواب بود..
پس با خیال راحت تری ادامه داد:
-خیلی دوستت دارم..
بغض کرد اما اجازه فرو ریختن اشکی به چشم های سمجش نداد.
-ولی حق این عشقو ندارم.. می‌دونی جونگکوک..‌ من تو زندگیم همه چی داشتم، هرچیزی که می‌خواستم همیشه بود، خانواده خوب، لباس خوب، غذای خوب.. کافی بود فقط حرف بزنم.. اینطوری شد که‌‌.. اینطوری شد که فکر کردم و با خودم گفتم، اوه جیمین، تو شاهزاده ای، پس هرچی که بخوای باید در اختیارت باشه!.
ولی اشتباه می کردم.. اینو زمانی نفهمیدم که متوجه شدم عاشقتم، اتفاقا در اون زمان، این احساس در من بیشتر شده بود، چون فکرمی‌کردم تو دیرو زود باید برای من باشی!.. می‌خوای بدونی کی فهمیدم اشتباه می کردم؟.. درست زمانی که بهم گفتی عاشقتم!.. منی که داشتم باهات بازی می‌کردم تا اینطوری به خواستم برسم.. یه لحظه زمان برام ایستاد.. گفتم خب‌‌.. الان که چی!؟..
بغضش بی هوا شکست و با گریه گفت:
-الان که چی واقعا!؟ منم عاشقت شدم.. و تو هم همینطور.. اما واسه ی باهم بودن حتی یه عشق دو طرفه هم کافی نیست!.. مهم بقیه ان!.. همیشه مهم بقیه ان.. آدمایی که شرایطی رو برای منو تو سخت می‌کنن..
می‌دونی جونگکوک، فقط عشق کافی نیست، اگه فقط عشق کافی بود واست هرکاری می‌کردم.. اگه فقط عشق کافی بود جلوی همه زانو می‌زدم تا بزارن کنار هم باشیم.. اگه فقط عشق کافی بود می‌زدم تو دهن هرکی بخواد بگه من چکار کنم چکار نکنم چه برسه به ازدواج..
بازویش را  خیلی آرام‌ چسبید..
-اگه فقط عشق کافی بود می‌تونستم تو و عشقت و بپرستم!..
دستی دور شانه اش حلقه شد، و سری روی سرش قرار گرفت!.
-برای همه ی اینا عشق کافیه جیمین!
شاهزاده چشمان اشکی و سرخش درشت شد.
-بیداری؟
پسرکوچک تر خندید.
-فکنم دور و اطرافیانت همه خوابشون سنگینه، ولی من راحت با شنیدن حرف بیدار می‌شم، خوابم سبکه!
جیمین چیزی نگفت.
-عشق کافیه.. عشق زیادم هست.‌. فقط.‌. کافیه تو بخوای.. اونوقت منم واسه بدست آوردنت هرکاری می‌کنم!
-جونگکوک..
-گوش بده، انقدر به نشد ها فکر نکن!
-من فردا قراره با اون دختر یه قرار بزارم!
جونگکوک چند لحظه سکوت کرد.
-قرار.. بزاری!؟
جیمین پوزخند تلخی زد.
-این فقط یه قراره!.. بعدش که ازدواج کنم چی!؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید.
-خب قرار بزار.. اصلا ازدواج کن! تو که دوستش نداری؟ تو حتی بهش گرایشی ام نداری! همه چیز سوریه!
-ولی فکر نمی‌کنم راجب اون دختر سوری باشه!..
-اصلا فردا ببینش.. شاید.. خودشم نخواد!
-بخواد یا نخواد.. حتی بگیم نخواد‌‌.. پس اونم مجبوره!.. می‌فهمی چی میگم؟ تهش یه چیزه!
-تو حتی اگه باهاش ازدواجم کنی نمی‌تونی دوستش داشته باشی چه برسه به اینکه.. بخوای بهش دست بزنی!
-خب؟
-پس ما می‌تونیم باهم باشیم! چون اون.. تو دوسش نداری‌‌.. مگه نه!؟..
جونگکوک نامطمئن پرسید، که جیمین پاسخ داد:
-چطور کسی رو که حتی ندیدم دوست داشته باشم!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now