قسمت سیزدهم

369 96 0
                                    

ترسید کسی به خطر افتاده باشد، پا تند کرد تا منبع درست را پیدا کند، وقتی او را یافت، انتظار داشت با هرچیز عجیب غریبی روبه رو شود، جز شاهزاده ی درمانده ی بیچاره و سیاه بختی که دم درختی نشسته بود، در خودش مچاله شده بود و با صدا گریه می‌کرد.
جونگکوک چند لحظه ای نگاهش کرد،  بعد سمتش قدم برداشت و کنارش نشست، جیمین نگاهش کرد. و‌جونگکوک بی توجه به همه ترسی که قبلا داشت، و دانستن اینکه فرد مقابلش، شاهزاده کشورش است، به خودش جرات داد، و غیر رسمی سخن گفت.
-جیمین.. فکر می کردم رفتی.‌‌. شب شده، خیس آب شدی چرا اینجایی؟
جیمین نگاهش کرد، جونگکوک با دیدنش، لحظه ای دلش لرزید، از دلسوزی بود یا چیز دیگر نمی‌دانست، اما حس می‌کرد می‌تواند با دیدن چهره ی رنگ پریده و چشمان سرخ پسر، و موهای خیس و بدنش که لرز داشت و خیلی ارام نفس نفس میزد، تمام حرف ها و توهین هایش را با کمال میل پس بگیرد!
-حالت خوبه؟ می‌تونی نفس بکشی!؟
با دیدن سکوت پسر پرسید:
-جواب بده پسر، چرا هنوز اینجایی؟ با این حالت هوس مرگ کردی؟
-گ..گم شدم، اینجا خیلی..
عطسه ای کرد و ادامه داد:
-خ..خیلی بزرگه.. خ.. خیلیم س..سرده!
جونگکوک با دیدن لرزش پسر، طاقت نیاورد و اورا به آغوش کشید. کمی که گذشت، جیمین را بغل کرد و به هر زور شده خودش را به کلبه خودش و هوسوک رساند. با پایش را در را باز کرد و سریع داخل شد. هوسوک با دیدنش متعجب گفت:
-این کیه؟!
جونگکوک او را روی تشکی گذاشت‌.
-حالش خوب نیست، لطفا چند تا لحاف اضافه تر بیار هیونگ، بعد توضیح میدم!
هوسوک سرش را تکان داد و چند لحاف آورد، جونگکوک خواست رویش بکشد که هوسوک مانع شد.
-چیکار می‌کنی؟ نمی‌بینی خیس آبه؟ لباسشو عوض کن!
-چی‌‌... چیکار کنم؟!
هوسوک‌پوکر نگاهش کرد. که جونگکوک گفت:
-باشه.
بند هانبوکش را باز کرد و با نگاهی که سعی می‌کرد خیلی به بدنش ندهد لباسش را عوض کرد. و لحاف هارا رویش کشید.
-خب، توضیح بده!
-این پسر..
-خودم می‌دونم همونیه که قرار بود تیغش بزنیم! حالا بگو دقیقا چیشده!
جونگکوک آهی کشید و ماجرا را تعریف کرد.
-اون.. ش..شاهزاده مینِ!؟
درسته!
هوسوک پس گردنی ای به جونگکوک زد.
-آخ هیونگ چکارم داری!؟
-تو دیوونه شدی؟ زده به سرت؟ پسره ی احمق؟ این کسی که اینجا خوابیده شاهزاده ی گوریوئه! و این حالشم تقصیر توئه!
-ه..هیونگ بخدا من ولش نکردم، خودش رفت!
هوسوک گوشش را گرفت و پیچاند.
-آی آی، غلط کردم، ول کننن!
-باید می‌رفتی دنبالش! حتی محلی های اینجا هم خوب جنگل رو نمی‌شناسن، انقد عقلت نمی‌رسه اون گم‌می‌شه!؟
-ب..بهش فکر نکردم!
گوشش را رها کرد و پشت چشمی نازک کرد.
-تو اصلا مگه فکرم می‌کنی!؟
جونگکوک آرام‌گوشش را مالید.
-نباید بزاری تب و لرز بگیره، حواست بهش باشه.
و خودش سمت در رفت.
-کجا میری هیونگ؟
هوسوک‌آهی کشید و گفت:
-حال پدر بزرگ‌خوب نیست.. میخوام کنارش باشم.
-اتفاقی واسش افتاده!؟..
-نه، نگران نباش، حواست به شاهزاده باشه.
جونگکوک سرش را تکان داد و هوسوک رفت.
جونگکوک بالای سر جیمین نشست، دستش را روی گونه اش گذاشت.
-خوب شد پیدات کردم.. تب نداری.
به شاهراده خیره بود و دلسوزانه‌نگاهش می‌کرد. حس خوبی‌به خودش نداشت، درواقع، با خودش می‌گفت"چطور تونستم همچین حرفایی رو بهت بزنم؟" این افکار، بخاطر فهمیدن این نبود که پسر کنارش، خون سلطنتی در رگ هایش جریان دارد، درواقع بخاطر پی بردن به ذات بی آلایشش بود.
شاهزاده آرام پلک هایش را باز کرد. خسته بود.
-حالت خوبه؟
-ک..کجام؟
-خونه من و هیونگم.
جیمین تکان خورد.
-دیر شده،باید.. برم، یونگی نباید بفهمه..
جونگکوک شانه های جیمین را گرفت و از تکان خوردن و‌متوقفش کرد.
-دیگه از ساعت عبور و مرور گذشته، به قصر راهت نمی‌دن.
-نگهبان دیگه منو می‌شناسه..
-در هر صورت نمی‌تونم‌بزارم بری، تب و لرز نگرفتی اما خسته ای، فردا صبح برو.
-هیونگم..
-بهت سخت میگیره؟!
جیمین آرام سرش را به طرفین تکان داد.
-نه.. بیشتر از روی نگرانیشه.. منو اون، باهم خوبیم.
جونگکوک دستش را زیر سرش جیمین برد و موهای بلند و خیسش را جمع کرد وبا حوله ای سرش را بست.
-ممکن بود سرما بخوری.
-ممنونم، جونگکوک.. هیونگت کجاست؟
-یکم پیش اینجا بود ولی تو بیهوش بودی، رفت درمان‌خانه پیش پدر بزرگ.. اون نمی‌گه، مطمئنم داره بدتر شدن حال پدر بزرگو ازم مخفی می‌کنه..
-مشکلش چیه؟
-یه بیماریه، به اسم سرطان، درست نمی‌دونم چیه.
-جونگکوک.. این بیماری درمانی نداره!
جونگکوک سرش را پایین انداخت.
-می‌دونم.. اما..
جونگکوک دست ظریف شاهزاده را روی دستش حس‌کرد. جیمین دستش را فشرد.
-می‌فهمم چی می‌گی.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now