قسمت هفتم

418 111 1
                                    

-همین یعنی دلت سوخته! امثال اینها فقط به فکر خودشونن، براشون مهم نیست درقبال چیزی که بدست میارن آدم بکشن یا گروگان بگیرن، می‌فهمی چی میگم؟
-بله هیونگ.
ولیعهد نفس عمیقی کشید.
-خوشحالم سالمی، استراحت کن، من میرم به اقامتگاهم، چند ساعت دیگه توی جلسه ی دربار این موضوع رو مطرح می‌کنم، امپراطور بی عرضه ی این کشور انگار فراموش کرده برای اتحادمون به پدر التماس کرده، با این بی احترامی، این اتحاد رو بهم میزنم!
جیمین متعجب گفت:
-هیونگ..
-من نماینده ی پدرم، اختیارش رو دارم، اونا انگار فراموش کردن هنوز مستعمره ی گوریوی ما هستن!
-هیونگ خواهش می‌کنم آروم باش، نمی‌تونی همچین چیزی رو با سیاست قاطی کنی!
-شاهزاده نزدیک بود بخاطر سهل انگاری اونا بمیره!
-تو از منم حساس تری! بسه یونگی، لطفا.. لطفا پای من رو به سیاست باز نکن!
-جیم..
-مشکلی نیست.. لازم نیست به اون سرنگهبان هم صدمه ای وارد شه.. ما پس فردا به گوریو برمی‌گردیم.. مگه نه؟! پس بزار همه چی همینجا دفن شه!..
لبخندی زد و دست هایش را قاب صورت ولیعهد کرد.
-می‌دونی که چقدر پسر لوس و نُنُری ام! درسته که ناز پروردم وعاشق خوشبختی ای که دارم ام، ولی نمی‌تونم ببینم کسی بخاطرم بمیره هیونگ.. پس بزار ماجرای دیشب دفن بشه، من مادر رو راضی می‌کنم.. می‌دونی که می‌تونم!
-من راضی شدم که نوبت به مادر برسه!؟
جیمین خندید و لپ یونگی را کشید.
-اخ، دیوونه!
-معلومه که راضی شدی!
-نخیرم نشدم!
-شدی!
یونگی چشم هایش را در حدقه چرخاند.
-ببینم چی میشه، ولی امید نداشته باش که اعلام نکنم!
-امید دیگه چیه؟ من صدرصد مطمئنم که نمیگی!
-اونوقت از کجا انقدر مطمئنی؟
-از اونجایی که چیم چیمت ازت خواسته اعلام نکنی، پس نمی‌کنی!
یونگی خندید، انگار شاهزاده ی کوچک خوب رگ خواب ولیعهد را از بَر بود!
کمی بعد جیمین خوابید، یونگی هم به اقامتگاهش برگشت.
اما آن طرف، جایی در جنگل شرقی، درست بالای تپه ی گل های بابونه، زیر درخت شکوفه های گیلاس پسری ایستاده بود و رودخانه را نگاه می‌کرد.
در دست چپش شمشیرش بود و در دست چپ چیزی پنهان کرده بود.
دستش را باز کرد و نگاهی به آن دو آویزِ شمشیرِ طلا و یاقوت داد.
- چرا باید از همچین پیشگویی شومی راجب شاهزاده ی دوم گوریو، یه نماد داشته باشی؟! یعنی ازش متنفری!؟..
نفس عمیقی کشید.
-اینارو بهت پس میدم..!
-هی، هنوز پسره رو پیدا نکردی؟
پسر سریع پشتش را بست و با لبخند رویش را برگرداند.
-نه هیونگ.. ولش کن، فرار کرده دیگه!
پسر بزرگ‌تر سرش را تکان داد. متقابلا لبخندی زد.
-باز اومدی اینجا؟
-اینجا خیلی قشنگه! وقتی میام اینجا آروم میشم.
پسر بزرگ تر نگاهی به درخت شکوفه های گیلاس کرد، و آرام دستش را روی تنه درخت گذاشت.
-حق داری جونگکوک، نمی‌دونم چرا وقتی به این درخت دست می‌زنم حس عجیبی بهم دست میده.
جونگکوک کنجکاو پرسید:
-چه حسی؟
-نمی‌دونم.. یه حس‌آشنا، انگار که برام آشناست!
جونگکوک خندید.
-کسی چمیدونه، شاید تو زندگی قبلیت ارتباطی با‌این‌درخت داشتی هوسوک هیونگ!
هوسوک‌دستش را از تنه درخت جدا کرد و خندید.
-اه بیخیال، به این خرافه که اعتقاد نداری؟
-نمی‌دونم، به نظر من که زندگی قبل و بعد خرافه نیست!
هوسوک روی زمین نشست و به درخت تکیه داد و آه از نهادش بلند شد.
-پدر بزرگ رو‌چکار کنیم..
چهره ی جونگکوک هم غمگین شد.
-نمی‌دونم..
-نگران اون بچه های بیچاره هم هستم..اگه اون پسره فرار نمی‌کرد میشد ازشون واسه اونا پول گرفت!
-هوم.. ولی بهتر، اون اشراف زاده ی کله گنده ای بود، واسمون دردسر می‌شد.
-از کجا می‌دونی کله گنده بوده؟
-نشانش رو دیدم، اهل گوریو بود!
هوسوک متعجب گفت:
-واقعا!؟
-درسته، واسه ی همین می‌گم بهتر که فرار کرد.
پسر بزرگ تر آهی حسرت وار  کشید.
-کاش می‌شد یروز ماهم‌به گوریو برمی‌گشتیم..
جونگکوک دلش برای این حرف گرفت.
لبخند تلخی زد و روبه روی هوسوک نشست و دستش را روی شانه اش گذاشت.
-اول باید پدر بزرگ رو درمان کنیم.. بعدش قول می‌دم به گوریو برگردیم.. برمی‌گردیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.. بهت قول می‌دم هیونگ، دیگه نمیزارم‌انقدر سختی بکشیم!
هوسوک با لبخند تلخی به پسر نگاه می‌کرد، با اتمام حرف هایش، آرام در آغوشش کشید.
-دلم می‌خواد برگردیم.. ولی چیزی که واسم از هر چیزی با اهمیت تره سلامتی تو و پدر بزرگه، این چیزایی که گفتی رو.. وظیفه من بود که بهت بگم.. و از اینکه نمی‌تونم انقدر مطمئن به زبون بیارم متاسفم.. هیونگ متاسفه جونگکوکی!..
جونگکوک لبخند محوی زد.
-تو هیچوقت واسم کم نذاشتی!
از آغوشش بیرون آمد.
-این‌بار نوبت منه جبرانش کنم، من نمی‌خوام دوباره خانوادمو از دست‌بدم.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now