قسمت هجدهم

349 77 1
                                    

جیمین ایستاد، که جونگکوک هم متقابلا جلوش ایستاد.
-در چه موردی!؟
-درمورد تو!
جیمین با نیمه لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود دست به سینه، سر تا پایش را نگاه کرد، قدمی برداشت و بی هیچ فاصله ای روبه روی جونگکوک ایستاد و گستاخانه در چشمانش خیره شد.
-به نتیجه ای هم رسیده!؟
-شاید!..
صدای هوسوک از جلو ترشان آمد.
-پس شما پسرا کجا موندین؟!
جیمین پوزخندش را عمیق تر کرد، و حرکت کرد تا به هوسوک برسد، و قدم هایش را با آن هماهنگ کرد.
درست بود، حرف های جونگکوک و جیمین همه یک چیز را فریاد می‌زدند"فکر کنم عاشقت شدم!" اما انگار با این طعنه و کنایه صحبت کردنشان را، به یک‌اعتراف مستقیم و ساده ترجیح می‌دادند. از خجالت بود؟ یا از غرور؟ شاید هیچکدام! شاید فقط داشتند، باهم بازی می کردند! اما در انتهای این بازی که برنده می‌شد!؟..
به خانه ای بزرگ رسیدند، هیچکس نبود، جز نگهبانانی که دم خانه بودند.
پسر ها، پشت خانه کوچک دیگری پنهان شدند.
جیمین پرسید:
-چجوری قراره بریم تو!؟
هوسوک پوزخند زد.
-راسته کار خودمه پسرا! نگران نباشین!
-خب بگو!
-حواسشون رو پرت می‌کنین، من از دیوار پشتی میرم، اونجا نگهبانی نداره، زیاد طولش نمی‌دم، ولی سعی کنین مشکوکشون نکنین!
جونگکوک جواب داد:
-حله!
جیمین گیج پرسید:
-من چی!؟
-تو همراه جونگکوک باش.
-قراره چطور حواسشونو پرت کنیم جونگکوک؟ اگه شک کنن و گیر بیفتیم..
-نگران نباش، فقط بهم اعتماد کن و بیا، دفعه اولم که نیست!
جیمین چیزی نگفت.
هوسوک سنگی برداشت.
-می‌دونی باید چکار کنی کوک، با شماره من.. یک.. دو.. سه.. حالا!
هوسوک‌سنگ را پرت کرد تا با صدا توجه نگهبانان را به این طرف جلب کند، خودش سریع دوید و از جیمین و جونگکوک دور شد، به سمت دیوار پشتی خانه رفت، و با دو حرکت، آن طرفش پرید.
این طرف، جیمینی که از استرس می‌لرزید و جونگکوکی که منتظر نگهبانانی بود که با صدای سنگ، به اینطرف می‌آمدند.
-جیمین؟
-ب..بله؟
-نترس، اینا خیلی احمقن، فقط ازت می‌خوام‌خوب نقش بازی کنی و به خودت مسلط باشی!
-باید چکار کنم؟
-ادای مست بودن رو در بیار!
-چی؟
-یه طور رفتار کن‌انگار مستی، بقیشو بسپر به من!
جیمین دیدن سایه ی نگهبانان، خودش را ناچار دید. و سریع در جلدی یک مرد مست فرو رفت. خودش را آویزان جونگکوک کرد، و شروع کرد له لحنی کش دار، چرت و‌پرت گفتن!
نگهبانان بهشان رسیدند.
-اینجا چخبره!؟
جونگکوک که جیمین را گرفته بود بی توجه به آنان گفت:
-بلند شو، آبرومون رو می‌بری دیوونه!
جیمینِ مست خندید.
-نمی‌خواممم، بهم بوس بدهه!
یکی از نگهبان ها که بزور جلوی خنده اش را گرفته بود پرسید:
-این چشه؟‌مزاحمته؟
جونگکوک جواب داد:
-نه، این برادر دوستمه، مست که می‌کنه حالیش نیست چی میگه، دوستم رفته از یکی از اهالی آدرس مهمان‌خانه رو بپرسه، من با این دیوونه تنها موندم!
جیمین دستش را دور گردن جونگکوک حلقه کرد.
-گفتممم بوسسس می‌خوامممم!
نگهبان خندید.
-انگار تورو با دوست دخترش اشتباه گرفته!
جونگکوک هم متقابلا خندید.
-دختر بازی تو خونشه!
جیمین پوزخندی حرصی زد در دلش گفت" حسابتو می‌رسم خرگوش کوچولو!"
سرش را در گردنش فرو برد و گازی از پوست گردن جونگکوک گرفت!
-آ..هاخ!
لعنت! قرار نبود آخ گفتنش، شبیه به ناله باشد!
نگهبان جیمین را گرفت و از جونگکوک جدا کرد.
-هی بچه، ولش کن!
جیمین لب هایش را قنچه کرد و گفت:
-هومم توام‌ بوس می‌خوااای؟!
جونگکوک اخم غلیظی کرد و جیمین را طرف خودش کشید.
-مستی، معلوم هست چی میگی؟ دیگه کافیه جیمین!!
جیمین حدس میزد.. نه، درواقع جیمین کاملا مطمئن بود، شنیدن" دیگه کافیه جیمین!" از جونگکوک، درواقع برای جیمینی نبود وه نقش مستی را بازی می‌کرد، این حرف مخاطبش خود جیمینی بود که می‌خواست با آن نگهبان قد بلند لاس بزند!
چند لحظه ی بعد، سرو کله ی هوسوک پیدا شد. سمتشان آمد.
-آم.. مشکلی پیش اومده؟
نگهبان‌گفت:
-برادرتو جمع کن انقدر مست نکنه، بهش می‌خوره هیجده سالشم نباشه!
هوسوک گیج تعظیمی کرد.
-آ.. بله بله.. ممنون!
نگهبان سرش را به تاسف تکان داد و همراه دوستش دور شد.
پسر ها سریع رفتند، و تا خود کلبه، هیچ سخنی نگفتند. اما خب، جونگکوک همچنان اخمش از بین نرفته بود، و سگرمه هایش بدجور در هم بود!
به داخل کلبه رفتند.
هوسوک گفت:
-کوک، به جیمین یه لباس راحت بده.
جونگکوک سرش را تکان داد که جیمین گفت:
-ممنون.
جونگکوک جوابش را نداد.
جیمین بعد از عوض کردن لباسش با لباسی سفید، احساس راحت تری داشت.
هوسوک با خوشحالی روی شانه جیمین زد و جونگکوک را هم پیش خودشان کشاند و نشستند.
-خب، چکار کردین!؟
جیمین خندید و با ذوق تعریف کرد.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now