عاشقتم...
عاشقتم..
"عاشقمه!؟.."
به جونگکوک خیره بود، بی هیچ حرفی، داشت ذهنش را مرتب میکرد، حالا نباید خوشحال میبود که احساسش دو طرفه بود؟ پس چرا... چرا...
چرا شاهزاده از این اعتراف خوشحال نشد!..
حالا باید جونگکوک را در آغوش میگرفت، از خوشحالی اش میگفت، و از عشق نو شکفته ای دو طرفه شان.
اما سکوت کرد.
باید سکوت می کرد!
چون او شاهزاده بود.. چون او.. برده ای بیش نبود..
سرش را پایین انداخت. بغض شدیدی گلویش را خنج میانداخت، میخواست فریاد بکشد" منم عاشقتم خرگوشک!" اما بر دهانش قفل زد.
جونگکوک بغض شاهزاده را که دید، غمگین شد. شاهزاده از سرما لرز گرفت، جونگکوک دستش را کشید و به سمت کلبه برد، او هم مطیع و بی حرف دنبالش رفت..
در را باز کرد.
هوسوک متعجب گفت:
-کجا بودین؟
چهره ی جیمین را که دید پرسید:
-چرا تو این سرما اینطوری رفتی بیرون.. هی.. حالت خوبه!؟
روبه جونگکوک کرد.
-چیشده؟!
جونگکوک فقط گفت:
-مراقبش باش.
و در کلبه را بست و خودش رفت.
هوسوک متوجه شد پسر کوچک تر از چیزی ناراحت بود و برای هوا خوری رفته بود، و شک نداشت که اتفاقی بینشان افتاده، میدانست جونگکوک برمیگردد، پس دنبالش نرفت و به جایش دست هایش را دور شانه جیمین گذاشت، نشستند.
-نمیخوای بگی چیشده؟!..
بغض شاهزاده منتظر همین تلنگر برای شکستن بود.
هوسوکگریه پسر را که دید نگران شد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، جیمین پیش دستی کرد ومیان هق هقش گفت:
-چرا انقدر بدبختم هیونگ!؟ چرا زندگیم اینجوریه؟.. چ..چرا حتی حق ندارم با کسی باشم که عاشقشم!؟..
هوسوک شاهزاده ی بی نوا و گریان را در آغوش کشید و اجازه داد یک دل سیر گریه کند. جای جیمین نبود که درکش کند.. اما میتوانست بفهمد، جای جیمین بودن، یعنی خواسته یا حتی ناخاسته وارد سیاست شدن.. نه.. درواقع یعنی در سیاست بزرگ شدن!.. وخب.. عشق سیاست و قانونی نِمیشِناخت، هوسک نمیدانست چه شده، اما با جمله ی اخر شاهزاده، حدس زده بود که پسر نمیتواند با کسی باشد که دوستش دارد، و خب، اعتراف کرد.. جیمین اسیری بیش نبود.. شاهزاده نه.. تنها یک بَرده!
سینه اش از اشک های پسر خیس شد.
-میخوای چکار کنی..جیمین؟!
جیمین بینی اش را بالا کشید و فکر کرد، واقعا میخواست چکار کند؟
-هیچی.. به زندگی نکبت بارم ادامه میدم!.. میدونی هیونگ.. منبهترین زندگی رو داشتم.. تا قبل از اینکه بخوام بخاطر مردمم ازدواج کنم!
-ازدواج؟! مردمت؟! چه.. ربطی به مردم گوریو داره؟!
-اگه ازدواج نکنم جنگ میشه.. گوریو تو وضعیت خوبی نیست.. پس اکثرا میمیرن!.. فقط خونریزی میشه.. هزاران نفر، بخاطر اینکه من نخوام وصلتی بین این دو سرزمین صورت بگیره جونشون گرفته میشه!
-پ..پس ولیعهد چی؟!
-اون نباید با یه خارجی ازدواجکنه.. ملکه کشور نباید یه خارجی باشه، اونوقت یک سوی قدرت دست اون کشوره، و از طرفی، فرزندان و نوادگان پادشاه، دو رگه میشن!.. در گوریو این خلاف قوانین درباره!
-بابتش.. متاسفم!
جیمین لبخند تلخی زد.
-میدونی.. کاش خانواده ی بدی داشتم، کاش امپراطور، ولیعهد و ملکه مادر بخاطر خود خواهی مجبورم میکردند به ازدواج، اونوقت میتونستم فرار کنم، بی هیچعذاب وجدانی به عنوانیه آدم عادی زندگی کنم.. اما.. اما اینطور نیست هیونگ.. نه خانوادم اینطوری ان و نه من میخوام فرار کنم.. نمیخوام قاتل خون هزاران نفر بشم، زندگیشونو، امیدو آرزوهاشونوازشون بگیرم..
-تو خیلی مهربون و دلپاکی جیمین.. میدونی.. اینطوری امیدها و آرزوهای خودت گرفته میشه!؟
شاهزاده لبخند تلخی زد
-خود خواه بودن رو بلد نیستم.. چون هیچوقت در حسرت چیزی نبودم.. اما الان که در حسرت عشق یه نفرم، میتونم سوختن قلبمو با فکر به اینکه قرار نیست هیچوقت کنارم باشه حس کنم..
-جیمین، سوالی ازت دارم..
-بپرس هیونگ
-اون کسی که ازش حرف میزنی جونگکوکه؟!
جیمین متعجب پرسید:
-از کجا..
-عجیب رفتار میکردین.. آخرشم بهم ریخته بود.
-چون بهم اعتراف کرد..
-خب؟..
-و من فقط سکوت کردم.. مثل احمق ها طوری رفتار کردم که فکر کرد بخاطر اونه که بهم ریختم!
-میخوای راجب ازدواجت بهش بگی؟
-میدونه!..
جیمین سرش را از روی شانه هوسوک برداشت، هوسوک با دیدنش اخم کرد
-چشمات سرخ شدن و پف کرده، انقدر گریه نکن!
-نگران نباش هیونگ، حتی اگه زیادم گریه نکنم اینطوری میشه، چشام حساسه.
خنده تلخی کرد و ادامه داد:
-توام مثل یونگی هیونگمی، اونم زود نگران میشه!
-جالبه، فکر میکردم بین اشراف زاده ها صمیمیت توی خانواده کمتره!
جیمین سرس را به علمت تایید تکان داد.
-چون واقعا اینطوریه، ولی هیونگم و ملکه مادر.. ما اینطوری نبودیم!.. خوشبختانه.
YOU ARE READING
{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfictionجیمین شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچک تر ولیعهد مین یونگی برای تصویب اتحاد بین دو کشور، با برادرش به ژاپن میرن، شاهزاده توی ماجراجویی کوچکی که داره طی یک اتفاق با یک سارق آشنا میشه.. ژانر: adventure/historical/romance/drama کاپل: جیکوک(کوکمین)jikook...