قسمت هفدهم

354 90 0
                                    

-ب..بله.
-می‌تونی بری.
ندینه اش رفت.
شاهزاده روی تختش نشست. خم شد و عصبی دستش را قاب سرش کرد که موهای بلندش دورو برش ریختند.
-کاش مثل تو آزاد بودم..
به جونگکوک و دیدار امشبشان فکر کرد، لبخندی به لبش آمد.
-تو عجیبی، تو بدترین حالت ممکن هم فکر کردن بهت قلبمو آروم می‌کنه..
خنده تلخی کرد
-شاید واقعا منظورم از دوست داشتن، موهات نباشه!..
روی تخت دراز کشید و بالشتش را بغل کرد.
-اشکالی داره.. اگه بخوام خودتو دوست داشته باشم؟!.. مشکلش چیه اگه یبارم تو زندگیم خود خواه باشم؟ اگه تورو فقط واسه خودم بخوام!؟..
*
شب شده بود، شاهزاده هانفوی مشکی ای پوشید، و‌پارچه ای برای پوشاندن صورتش همراهش برداشت، استرس داشت، ولی مهم نبود، مگر چه اشکالی داشت اگر یک بار در زندگی اش پسر بدی باشد؟ این کار هم برای خوشحال کردن بچه ها بود، کاری که جونگکوک همیشه می‌کرد، جیمین فکرش را نمی‌کرد در زندگی اش به یک دزد افتخار کند، اما انگار جونگکوک و هوسوک استثنا بودند، آنها، آن پول ها و جواهرات را برای خودشان نمی‌دزدیدند، درواقع شاهزاده اعتقاد داشت، که آن پول ها، درواقع حق آن بچه هاست، که متاسفانه به اشتباه در حلقوم آن شکم گندگان اشرافی بود!
البته جیمینی که اینگونه اشراف زادگان را مورد عنایت قرار می‌داد، انگار فراموش کرده بود در بالاترین جایگاه اشراف بود!
از اقامتگاهش بیرون زد، در قصر به سمت دروازه اصلی حرکت می‌کرد، که صدایی متوقفش کرد.
-شاهزاده!؟
سمتش برگشت، خب، شاهزاده بد شانس تر از این نمی‌شد!
منتظر ماند تا بهش نزدیک شود.
-برادر!.. ای.. اینجا چکار می‌کنی؟ ندیمه ام گفت دیشب تا دیروقت بیدار بودی، امروز هم با وزرا جلسه داشتی، خب برو و استراحت کن!
ولیعهد نگاهی به سر تا‌پای جیمین انداخت.
-نگران من نباش.. فقط.. این چه طرز لباس پوشیدنه؟! موهات چرا بازه؟
اخم کمرنگی کرد و دستانش را پشتش قفل کرد.
-این طرز لباس پوشیدن و موهایی باز  شایسته ات نیست‌شاهزاده!
-متاسفم.. ولی می‌خوام برم بیرون، واسه ی اینه، نمی‌تونم که با لباس های گرون قیمت توجه جلب کنم، اینطوری همه با تنفر نگام می‌کنن!
-مگه بیرون از قصر چی داره که هی میری؟!
جیمین خواست جوابی دهد، که یونگی پیش‌دستی کرد.
-ولش کن.. راحت باش، متاسفم که گیر دادم، حتما سر قضیه ی ازدواجت ناراحت هستی، درکت می‌کنم.
روی شانه اش زد.
-برو خوش بگذرون!
ازدواجش!؟ چرا هرچقدر که این حقیقت را در صورتش می‌کوباندند، باور نمی‌کرد!؟
-فقط یه چیزی‌جیمین.. فردا.. بهتره یه ملاقات با شاهزاده خانم داشته باشی!
جیمین متعجب گفت:
-چ..چی داشته باشم!؟
-ملاقات، درخواست اونه!
جیمین پوزخندی عصبی زد و دستش را کلافه در موهایش فرو برد.
-این مسخره بازیا چیه؟ این فقط یه ازدواج سوریه!
-سوری نیست شاهزاده! از نظر ما شاید باشه، ولی از نظر اونها نیست!
یونگی دستش را روی شانه جیمین گذاشت.
-جیمین، تو..
جیمین با بغضی عصبی ای که نمی‌دانست یهو از کجا آمده، دست ولیعهد را به شدت پس زد.
-باشه!
فقط این‌ را‌گفت، و بی توجه به یونگی که اسمش را صدا می‌زد از دروازه گذشت.
جونگکوک دم کوهپایه منتظر شاهزاده بود. هوسوک گفت:
-این کار درست نبود، نباید موافقت می‌کردی بیاد، اگه توی دردسر بیفته چی!؟
جونگکوک لبخندی زد، یاد مکالمه خودش و جیمین افتاد" -اگه تو دردسر بیفتی چی؟ -تو دردسر نمی‌افتم، تو ازم محافظت می‌کنی!"
لبخندش با یاد آوری این، عمیق تر شد و به هوسوک جواب داد:
-تو دردسر نمی‌افته، من ازش محافظت می‌کنم!
هوسوک سرش را به حالت تاسف تکان داد و منتظر ماندند. کمی بعد، جیمین بهشان رسید.
-ببخشید اگه دیر شد.
هوسوک‌گفت:
-نه، ماهم تازه اومدیم.
جیمین سرش را تکان داد، باهم به سمتی حرکت کردند، هوسوک دستش را روی شانه جیمین گذاشت و طوری که خودشان بشنوند گفت:
-جونگکوک عجیب غریب شده! فکنم عقل از سرش پریده! مراقب خودت باش بهش امیدی نیست!
جیمین خندید.
-نگران نباش هیونگ، مراقبم!
صدای جونگکوک آمد:
-چیزی هست به منم بگین!
هردو خندیدند. هوسوک گفت:
-چیزی نیست.
در حال قدم زدن، جونگکوک سمت جیمین آمد و آرام پرسید:
-گریه کردی؟!
-نه، چرا؟
-بهم گفته بودی اگه خوب نباشی، یا گریه کرده باشی رُک میگی، اما الان داری دروغ میگی!
-چرا فکر می‌کنی دروغ می‌گم!؟
-چون چشمات کمی قرمزه، و دورشون پف کرده!
-اغراق نکن!
-خب زیاد نیست، ولی با دقت و تمرکز می‌شه متوجه شد!
جیمین پوزخند زد.
-هوم.. یعنی خیلی نگاهت رو منه و بهم دقت می‌کنی که متوجه همچین چیز نه چندان واضحی شدی؟!
-خب.. آره!
-اوه، جونگکوک خجالتیِ صبح کجا رفته!؟
-جایی نرفته، فقط فکر کرده، و سنگاشو با خودش وا کرده!..

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now