قسمت شانزدهم

369 87 1
                                    

-اگه می‌دونستم انقدر بهش حساسی با هیونگت صمیمی برخورد نمی‌کردم حسود خان، قهر نکن!
-حسود نیستم!
جیمین خندید.
-اتفاقا هستی.
جونگکوک کاملا به رویش نمی‌آورد، که بعد از اینکه از پشت بغل گرفته شده چقدر آرام شده بود.
جیمین آرام گفت:
-هی، کوک!
جونگکوک با خوردن نفس های گرم جیمین به گردنش خندید و مور مورش شد.
-نکن!
جیمین که متوجه شده بود، خندید و سرش را کاملا در گردنش فرو برد!
جونگکوک قلقلکش آمد و به خنده افتاد.
-میگم نکن جیم!
-باید آشتی کنی!
-نمی‌خوا..
جونگکوک به حس لب های جیمین روی گردنش  و بوسه ی آرامش، حرفش را خورد!
در آن سرما، گرمش شده بود، شوکه بود و از طرفی نرمی لب های شاهزاده روی پوستش حس خوبی می‌داد.
اما پسرک به هیچ وجه آرام نبود، تمام وجودش حالا در تنش با قلب تپنده ی زبان نفهمش بود!
شاهزاده کوچولو بی اینکه خودش بفهمد، زیادی دلبری می‌کرد، و این قطعا کار دستشان می‌داد!
-بخشیدی؟!
لعنت! چرا حالا به نظر جونگکوک، حرف زدنش هم انقدر شیرین و دلنشین بود!؟
-ه..هوم!
شاهزاده با لبخندی رضایتمند از دلبری اش، جونگکوک را از آغوشش جدا کرد.
-هی گیسوکمند!
جونگکوک متعجب گفت:
-با منی!؟
-مگه کسی جز تو هم اینجا هست؟
-هوم؟
-موهامو شونه بزن!
جونگکوک ابرویش را بالا داد.
-من چرا؟
-چون موهام بلنده، نه به اندازه ی تو، ولی به هر حال.. دستم نمی‌رسه!
دروغ محض بود، وقتی می‌توانست موهایش را جلویش بی اندازد و شانه کند، بهانه مسخره ای بود!
-پس موهاتو چطوری شونه می‌کنی معمولا!؟
-هیونگم.. یا ندیمه ام!
این هم دروغ بود! اما خب شاهزاده که نمی‌توانست اعتراف کند با دیدن واکنش جونگکوک بعد از آن بوسه، یک هویی هوس شیطنت کرده!
جونگکوک دست جیمین را گرفت و به داخل کلبه برد. هوسوک، بیرون در انبار بود تا هیزم بردارد.
جونگکوک پشت جیمین نشست، شانه را برداشت و آرام موهای این پسر نازپرورده را شانه می‌زد‌. و این کار برایش زیادی حس خوبی داشت
-موهات وقتی که بازه قشنگ تره.
-ولی به موهای تو حسودی می‌کنم.. بلند تره.
-فقط یکم.
-به هر حال بلند تره.
جونگکوک خندید و گفت:
-می‌خوای چند سانت کوتاه ترشون کنم که هم اندازه ی تو بشه!؟
-نه.‌. اینطوری بیشتر دوسِت دارم!
شانه در اواسط موهای شاهزاده توقف کرد، جونگکوک اشتباه شنیده بود دیگر؟ نه؟
جیمین توقف دست جونگکوک را که دید، لبخند ارامی زد.
-موهاتو می‌گم!..
جونگکوک نفس عمیقی کشید، شاهزاده امروز قصد سکته دادن قلب بی جنبه اش را کرده بود!
-می..می‌دونم.. فقط شونه بین موهات گیر کرد!
-ولی موهام که صافه!
جونگکوک چیزی برای گفتن نداشت، پس فقط گفتن "هوم" ای بسنده کرد. که باعث پوزخند شیرین شاهزاده شد.
-چرا تعجب کردی.. اگر منظورم واقعا موهات نبود چی؟.. اشکالی داشت!؟
این یک اعتراف غیر مستقیم بود!؟ جونگکوک نمی‌فهمید!
فقط شانه را کنار گذاشت.
-ت..تموم شد!
جیمین از جایش بلند شد و با لبخند گفت:
-دیگه میرم به قصر!
جونگکوک هم بلند شد؛ دستی به گردنش کشید.
-میموندی حالا..
اما در دلش فقط آرزوی رفتن شاهزاده را می کرد، تا حداقل کمی قلبش آرام‌بگیرد.
-همین الانشم یه توضیح مفصل به ولیعهد بدهکارم!
خندید و گفت:
-شب میام.. تا بریم دزدی!!
چشمکی زد و دستش را تکان داد و از کلبه بیرون رفت.
جونگکوک دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-چه مرگمه!؟..
*******
شاهزاده با لباس سفیدش روبه روی آینه نشسته بود و با لبخند موهایش را که جلویش انداخته بود شانه میزد.
خندید.
-درستم شونه نزد، انقدر هول بود یعنی!؟
شانه را کنار گذاشت. خواست موهایش را ببندد، ربان قرمزی را برداشت و درست لحظه ای که دستش سمت موهایش رفت صدای جونگکوک در ذهنش آمد" موهات وقتی بازه قشنگ تره!"
شاهزاده لبخندی عمیق و زیبا زد، ربان را کنار گذاشت و در آینه به خود نگاه می‌کرد.
-اگه به نظرت اینطوری زیبا تر می‌شم.. پس اشکالی نداره، چون می‌خوام از نظرت بی نقص باشم!..
نگاهش را از آینه گرفت و به در داد.
-یون هووا!؟
چند لحظه بعد، ندیمه اش وارد شد.
-امری داشتید سرورم؟
-دیشب ولیعهد سراغمو نگرفتن؟
-نه، ایشون تمام مدت در قصر اصلی بودن، با وزرا جلسه داشتن.. راستش.. راجب ازدواج شما با شاهزاده خانم بود، خبرش همه جا پیچیده!.. حقیقت داره سرورم!؟
چهره ی غمگین شاهزاده، هیچ شباهتی به چهره ی خندان چندی پیشش نبود. نگاه اندوهگینش را به زمین دوخت.
-درسته، حقیقت داره..
از جایش بلند شد.
-امشبم میرم بیرون!
-امشب هم!؟ ولی اگه ولیعهد یا ملکه مادر..
-حقیقت رو بگو، بگو نتونستی جلوم رو بگیری و رفتم، بگو عصبی بودم، و بگو من بچه نیستم و لازم نیست دنبالم بگرده!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now