قسمت دوازدهم

374 101 0
                                    

-تو خیلی قشنگ می‌خندی!
جیمین نگاهش کرد
-نمی‌تونم تصور کنم موقع گریه کردن چه شکلی می‌شی، یا دیشبی که گریه کردی چه شکلی شده بودی، ولی مطمئنم خیلی زشت می‌شی!
جیمین دوباره خندید.
-الان تعریف بود یا تخریب؟
-تو تعریف بدون!
-ممنونم!
-حقیقت بود، لازم نیست تش‌..
-برای اینکه اینجارو بهم نشون دادی!
جونگکوک لبخند زد و چیزی نگفت.
-فردا آخرین باریه که میبینمت!؟
-چرا آخرین بار!؟
-گفته بودی دو روز دیگه به گوریو بر می‌گردی!
جیمین چهره اش کمی تلخ شد.
-نه.. مشکلی پیش اومده و مدتی بیشتر می‌مونم..
-چرا هانبوک پوشیدی!؟
-هان!؟
-پرسیدم چرا هانبوک پوشیدی؟ نزدیک عیده چینیه! تا دیروز هم که همش هانفو های رنگی رنگی می‌پوشیدی!
-عید چیه.. همش مسخره بازیه!
جونگکوک متعجب نگاهش کرد.
-تو واقعا پسر شنگوله ای هستی که دیروز دیدم!؟
جیمین تلخ خندید.
-به قول تو روحم زیادی بچست، شاید اگه به خودم سخت بگیرم بزرگ تر شم، آدم با سختی کشیدن بزرگ می‌شه.. و من هیچ سختی ای تو زندگیم نکشیدم!.. شاید اوج سختیم همین باشه که خودم رو از لباس مورد علاقم محروم کنم!
-دروغ میگی!
-چی؟
-دروغ میگی.. امکان نداره، همین الانشم چهرت خستگی رو داد میزنه!
-می‌دونی جونگکوک.. من واقعا لوسم! و از این متنفرم! انقدر راحت و آسوده زندگی کردم که حالا با کوچک ترین مشکلی خودم رو می‌بازم، اما تو اینطور به نظر نمیای، من قوی نیستم.. این بزرگ ترین ضعفمه!
-پس اینطوریه.. چه مشکلی.. پیش اومده که انقدر داغون به نظر میرسی!؟
-قراره ازدواج کنم، اونم نه به خواست خودم!
جونگکوک متعجب نگاهش کرد
-چی!؟
-چاره ای ندارم.. باید قبولش کنم.
جونگکوک چند قدم نزدیکش رفت و دستش را روی شانه پسر گذاشت، و در چشم هایش خیره شد.
-این اصلا مسئله ای نیست که به سادگی ازش بگذری، قرار زندگیت و آیندت رو رقم بزنه اصلا  متوجه ای می‌خوای چکار کنی!؟
جیمین دست جونگکوک را پس زد.
-فکر کردی نمی‌فهمم!؟ می‌گم چاره ای ندارم!
-گفتی انقدر لوسی که با کوچک ترین مشکلات از پا در میای، اما اینطور به نظر نمیاد.. چون این به هیچ وجه مسئله کوچکی نیست!
جیمین لبخند تلخی زد و قطره اشک هایش، بی وقفه از چشمانش فرو ریختند که از چشم جونگکوک دور نماند.
-بیا راجبش حرف نزنیم.. حالا که همچین جایی ام می‌خوام آخرین روز هامو جوونی کنم.
-یه طور حرف نزن انگار قراره بمیری!
-قراره بمیرم، روحم به زودی میمیره، رسما قراره به اسم داماد این کشور لعنتی، بردشون بشم!
سکوتی برقرار شد.
جیمین با یاد آوری چیزی که گفت، چشم هایش درشت شد و دست هایش را جلوی دهانش گرفت.
اما خب.. دیر جنبیده بود!
-داماد این کشور!؟
سکوت و واکنش جیمین را دید مشکوک گفت:
-تو.. کی هستی جیمین!؟
جیمین قدمی به عقب برداشت، باید میرفت.. قبل از اینکه هویتش بر ملا شود.
چندمی قدم برداشت که بازویش اسیر دست جونگکوک شد و سمتش کشیده شد.
-گفتم تو کی هستی!؟
پسر بزرگ تر لرزید، با تنفر شدید پسر کنارش به امپراطور و خاندان مین، قطعا جیمین زنده نمی‌ماند، یا اگر میماند، با فهمیدن یونگی و مادرش از لو رفتن هویتش بین مردم، آن وقت دیگر قطعا زنده نمی‌ماند!
جونگکوک فشار دستش را دور بازوی جیمین زیاد کرد.
-آ..آخ ولم کن‌خر زوره دیوونه!
-جوابمو بده!
جیمین را به درخت گرفت.
-همینجا جوابمو بده.. قبل از اینکه بکشمت مین جیمین! نگو که تو اونی هستی که فکر می‌کنم!
جیمین اخم بدی کرد و عصبی و دردمند از بازوی اسیرش، پسر را هل داد و داد زد:
-آره من شاهزاده دوم خاندان مین ام! می‌خوای منو بکشی؟ جراتش رو داری!؟
سریع اشک هایش را با آستینش پاک کرد، و بی توجه به جونگکوکِ بهت زده، از آنجا رفت.
-تو.. شاهزاده مین بودی؟!..
***
چند ساعت طولانی گذشته بود و حالا تاریکیِ شب بر جنگلِ افسانه ایِ شرقی حاکم بود، جونگکوک هنوز کنار درخت شکوفه های گیلاس نشسته بود و به آن تکیه داده بود، به صدای رودخانه گوش می‌داد و با تکه شاخه ی کوچکی، روی زمین خط های فرضی رسم می کرد، و درواقع با افکارش سرگرم بود، افکاری که در راس آنها "جیمین" بود.
آهی کشید.
-باورم نمی‌شه این همه مدت با داشتم با شاهزاده حرف می‌زدم.. و انقدر بی احترامی کردم.. اگر مجازاتم کنه چی؟.‌. اگه هوسوک پدر بزرگ رو برای بردگی تبعید کنن چی؟..
تکه چوب را به جایی پرت کرد.
-اعدامم حتمیه!
کم کم باران تندی شروع به باریدن کرد.
از جایش بلند شد، و به سمت کلبه شان در اوایل جنگل حرکت کرد، اگر کمی دیر تر میرفت مجبور می‌شد تا چند ساعت غر غر های هوسوک را تحمل کند و اصلا این را نمی‌خواست. و همچنین، از خیس شدن زیر باران متنفر بود
در جنگل راه می‌رفت و فکر می‌کرد، که صدایی به گوشش خورد. کنجکاوی اش را دنبال کرد و کمی نزدیک تر شد، دقت که کرد، متوجه شد صدای گریه می‌آمد!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora