قسمت پانزدهم

377 80 4
                                    

-فراموشش‌کن. هی جونگککوک.. آغوشت زیادی آرامش داره.. ازین به بعد فقط مال منه!
جونگکوک خندید.
-اوه، بالاخره بغل منم به درد یکی خورد!
-تا باشه از این بدرد خوردنا!..
-یعنی چی؟
جیمین ریز خندید.
-هیچی!
-شب بخیر جیمین.
-شبت قشنگ خرگوشک!
جونگکوک لبخند عمیقی زد، طوری که چشم هایش هم خندید. انگار حرف جیمین به حقیقت پیوسته بود، چون شب جونگکوک قشنگ بود، با وجود شاهزاده ی زیبا و بامزه ای چون او در آغوشش، جونگکوک قشنگ ترین شبش را می‌گذراند، و شاید همچون شاهزاده، پر آرامش ترین. نفس های شاهزاده منظم شده بود و به خواب عمیقی در آغوش پسر رفته بود، اما پسر کوچک تر بیدار بود، بیدار بود تا در عین آرامش، به جنگی با قلب تپنده اش‌ برود، قلبی که حالا بخاطر احساس عجیب و زیبایش به شاهزاده کوچولو، دیوانه وار در سینه اش می‌تپید!
صبح فردا، شاهزاده با باز کردن چشمانش، صورت جونگکوکِ خفته را با فاصله ای چند سانتی مقابلش دید، از آن فاصله کم جا خورد و کمی به عقب متمایل شد. چشم هایش را مالاند و با گیجیِ طبیعیِ اول صبحش به گوشه ای خیره بود، حوله ی دور موهایش باز شده بود و موهایش حسابی بهم ریخته بود. نفس عمیقی کشید.
حالش خوب بود و‌مشکلی نداشت، پس بهتر بود به قصر برگردد، چشم هایش به دنبال شانه اطراف را گشت، اما چیزی پیدا نکرد. نگاهی به جونگکوک انداخت، خواب بود، باید بیدارش می‌کرد؟ دلش نمی‌آمد.
از جایش بلند شد هانبوکش که دیشب زیر باران خیس شده بود حالا خشک بود، لباسش را عوض کرد و به این فکر کرد که چرا هیونگِ جونگکوک هنوز نیامده بود؟
صدای خش داری به گوشش رسید
-بیدار شدی؟!
نگاهش را به جونگکوک داد که در حالی که کشو قوسی به بدنش میداد این را پرسیده بود.
-آره، خیلی وقت نیست، تو بخواب.
جونگکوک سرش را به طرفین تکان داددو در جایش نشست.
-نمی‌تونم، میخوام برم بیرون.
-آم.. می‌شه بهم یه شونه بدی؟
جونگکوک با همان نگاه خواب آلود و چشمانی نیمه بسته نگاهش را به موهای جیمین داد، و شروع کرد به خندیدن.
-موهاشو نگا!
-هی مسخرم نکن!
جونگکوک توجهی نکرد به خندیدنش ادامه داد. جیمین سمتش رفت و با بالشت به صورتش زد و جونگکوک اما از رو نرفت!
-هی، موهاتو می‌کشما! نخنددد!
جیمین موهای بلند جونگکوک را گرفت کشید، پسر جیغش به هوا رفت و متقابلا موهای بلند شاهزاده را محکم کشید.
-ولم کننن!
-خودت اول ول کن!
-اول تو!
-نخیر، اول خودت!
-می‌شماریم، یک!
-دو!
-سه!
-پس چرا ول نمی‌کنی!
-چون می‌دونستم توام ول نمی‌کنی!
-آخ موهامو کندی کوک ول کن!
-اونی که داره کچل می‌شه منم تو ول کن!
-خودت اول موهامو کشیدی!
-چون تو اول مسخرم کردی!
در این حین، در کلبه باز شد، و هوسوک با چهره ای خسته وارد شد، و با صحنه بحث مسخره ی آنان مواجه شد.
-عه، هوسوک شی!
-هیونگ، کی اومدی!؟
-د..دقیقا دارین چکار می‌کنین!؟
-دعوا!
جیمین چشم هایش را مظلوم کرد.
-آخ.. ولم کنن، موهام!
-چرا کولی بازی در میاری من که نکشیدم!
هوسوک سمتشان رفت و به زور دست هایشان را از موهای همدیگر جدا کرد.
جیمین با چشم های مظلومش گفت:
-موهامو از ریشه دراورد هوسوک هیونگ!
جونگکوک با چشم های درشت شده گفت:
-چرا به هیونگه من میگی هیونگ؟ ها؟ خودشیرینِ چاپلوس!؟
جونگکوک با خوردن پس گردنی آرامی متعجب به هوسوک نگاه کرد.
-بخاطر این پسره ی لوس و نُنُر منو زدی؟!
هوسوک تعظیمی کرد و گفت:
-بخاطر رفتار زشت این بچه معذرت می‌خوام سرورم، بهش یه درس حسابی می‌دم!
جیمین سرش را تکان داد و گفت:
-لطفا جیمین صدام کن.
-نمی‌تونم!
-ولی..
-لطفا مانع نشید، شاید کوک بتونه این مسئله رو نادیده بگیره، ولی من نمی‌تونم..
جیمین لبخندی زد و کمی سرش را تکان داد.
-پس هر طور راحتی هیونگ!
جونگکوک که دست به سینه و به حالت قهر نگاهشان می‌کرد با شنیدن" هیونگ" با چشم هایی درشت به جیمین خیره شد.
-نکنه فکر کردی می‌تونی هیونگمو بدزدی!
هوسوک آرام گفت:
-بسه کوک!
جونگکوک چشم هایش را در حدقه چرخاند از جایش بلند شد و به بیرون رفت. جیمین متعجب گفت:
-فکر نمی‌کردم انقدر حسود باشه!
-متاسفانه هست!
-حتما خیلی واسش مهمی، خوبه که برادری مثل تو داره.
-من برادرش نیستم!.. ولی کوک مثل پسرمه!
-پسرت؟!
-ما درواقع پسر عمو ایم، ولی فاصله سنیه زیادی داریم، وقتی هشت سالش بود پدرو مادرش مردن، منم پیش پدربزرگمون زندگی می‌کردم، بعدش یه جورایی می‌شه گفت اون پیش من بزرگ شده!
-پس که اینطور.
هوسوک سرش را تکان داد و شانه ای جلوی جیمین گرفت،وجیمین آن را گرفت تشکر کرد. لحاف را به دور خودش پیچاند و از کلبه بیرون زد، صبح زود بود و بخاطر باران دیشب هوای سرد کاملا طبیعی بود. جونگکوک را دید که ایستاده بود و هوا می‌خورد، سمتش رفت، آرام از پشت در آغوشش کشید لحاف را به دور هردویشان گرفت، و چانه اش را روی شانه جونگکوک گذاشت.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now