قسمت هشتم

398 100 0
                                    

-کار خطرناکی نکن.
-نگران نباش.
*******
شاهزاده همراه خدمتکارش، در قصر قدم میز‌د.
آه سردی کشید و به فضای دلگیر قصر نگاه می‌کرد.
-اینجا خیلی دلگیره، می‌خوام‌برم بیرون..
دختر سریع به حرف آمد.
-نمی‌شه شاهزاده، ولیعهد بعد از اتفاق دیشب عصبانی ان و ورود و خروجتون رو محدود کردند!
جیمین با نا امیدی سرش را پایین انداخت.
-می‌دونم.
کمی به فکر فرو رفت، بعد نگاهش را به دختر دوخت.
-یون هووا، باید کمکم کنی!
-چی می‌خواید سرورم؟
-کمکم کن فرار کنم!
دختر بهت زده نگاهش کرد.
-چی!؟
-فقط تو می‌تونی کمکم کنی!
-نه!
-فقط چند ساعت، قول می‌دم، فقط نزار هیونگم‌بفهمه!
-ایشون‌هردومون رو مجازات می‌کنن!
-اگه نفهمه مشکلی پیش نمیاد، لطفا!
دختر نفس عمیقی کشید، چند سالی می‌شد که به این سر به هوا بودن شاهزاده عادت داشت!
-قول بدین زود برگردین، یه وقت نذارین از ساعت عبور و مرور بگذره، اگه ولیعهد بفهمن..
-نمی‌فهمه، ممنون نونا، تا شب برمی‌گردم!
پسر سریع به اقامتگاهش رفت، هانفوی طلایی رنگ زیبایی پوشید و موهای بلندش را باز کرد.
به کمک یون هووا، بی اینکه کسی متوجه شود از قصر بیرون زد. حالا وسط بازار بود.
-اوه، این بازار توی روز هم باحاله!
نفس عمیقی کشید و دور و بر را با لبخند نگاه کرد و زیر لب گفت:
-حالا می‌تونی نفس بکشی جیمین!
البته باید تا شب بر می‌گشت، به هیچ وجه دلش نمی‌خواست دختر بیچاره را بخاطر خودش به دردسر بی‌اندازد.
-از کجا شروع کنم؟ هومم.. غذا خوری سنتی!
*
چند ساعتی گذشته بود، حالا جیمین پس از گشت و گذاری حسابی، تصمیم گرفته بود حتما غذای سنتی ژاپنی را امتحان کند، پشت میز چوبی در غذاخوری نشسته بود و منتظر سفارشش مانده بود.
نگاهش را به درو دیوار چوبی سپرده بود و به این فکر می‌کرد که اگر هیونگش بفهمد از دستورش سرپیچی کرده چقدر عصبانی می‌شود؟
خب این قضیه کمی نگرانش می‌کرد، یونگی منطقی بود، اما با طور واضح دستور داده بود تا برگشتنشان به گوریو، بیرون رفتن را بیخیال شود.
اما شاهزاده ی برونگرا، سرکش تر از چیزی بود که به حرف گوش دهد و اجتماعی تر از چیزی بود که دربند بودن را متحمل شود.
در افکارش غرق بود، که با نشستن کسی روی صندلی روبه رویش توجهش به او جلب شد.
-سلام!
شاهزاده به پسر خیره بود، هانفوی مشکی خیلی ساده، موهای مشکی بلند، صورتی باریک و پر، چشمانی درشت و مشکی، و شمشیری قلاف شده که به کمرش بسته شده بود..!
-زبونتو موش خورده بچه کوچولو!؟
جیمین حواسش جمع شد، اخم کرد.
-بچه کوچولو؟ فکر‌می‌کنم تو از من کوچیک‌تر باشی!
پسر پوزخند کم رنگی زد، کمی سوجو برای خودش ریخت و یک نفس نوشید.
-نمی‌دونم، چند سالته؟
شاهزاده‌پاسخ داد:
-نوزده!
-هوم.. ولی بت می‌خوره بچه تر باشی.. من هفده سالمه.
-هفده سالته؟!.. پس چرا شمشیر همراته؟ تو زیر سن قانونی هستی، حمل سلاح واست جرمه!
-کی به اون یه سال اهمیت میده؟ انگار خیلی قانونمندی!
-خب معلومه که هستم!
-اشراف زاده ای؟
- دونستنش چه فرقی به حال تو داره؟
پسر پوزخندش عمیق تر شد.
-گفتم یه وقت خدای نکرده گستاخی نکرده باشم باهات‌که هم‌پیاله شدم!
-چرا حس می‌کنم حرفت رو با طعنه زدی؟!
-شاید با طعنه بود!
-شاید؟!
-هوم، شایدم‌نه!
جیمین هم جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید.
-آدم عجیبی هستی، در هر صورت، چه طعنه بود و چه نه، نگران نباش، حتی اگه کسی اشراف زاده هم باشه لازم نیست هم‌پیاله شدن باهاش رو گستاخی بدونی، اون فرقی با تو‌ نداره.. شاید بدبخت ترم باشه!
-اشراف زاده ها کجاشون بدبخته وقتی اراده کنن هرچی بخوان دارن؟!
-هوم.. حق با توئه، اکثرا آدمای کثیفی ان!
پسر یک تای ابرویش را بالا داد.
-الان‌به خودت توهین کردی؟
-مگه من گفتم اشراف زادم؟
پسر نگاهی به سرتا پای شاهزاده انداخت.
-بهت که اینطوری می‌خوره!
جیمین خندید.
-آدم‌ عجیب وباحالی هستی ازت خوشم‌اومد، اسمت چیه؟!
-جونگکوک!
جیمین متعجب گفت:
- یعنی اهل گوریو هستی؟ یا فقط اسمت..
-درسته، بودم..
-جالبه، منم اهل گوریو‌ام.. اسمم جیمینِ.
-پس اینجا چکار می‌کنی؟
-برای مسئله ای اومدم.. به زودی برمی‌گردم به سرزمینم.
جونگکوک جرعه ای دیگر نوشید و‌پوزخندش کمی محو شد.
-خوبه، خوش بحالت.
-واسه ی چی؟
-واسه ی اینکه مجبور نیستی توی سرزمین غریبه، مدت زیادی بمونی و به زودی برمی‌گردی.
-تو چرا موندی؟
-پدر بزرگم مریضه، خیلی وقت پیش برای درمان اون با هیونگم اینجا اومدیم.
-مگه گوریو‌چشه که اومدین اینجا!؟
-مسخره می‌کنی؟ هر خارجی ای ندونه، دیگه خودمون که می‌دونیم اوضاع کشور بهم ریخته! همش بخاطر اون امپراطور بی عرضه است!
جیمین لبخندی احمقانه زد و به موهای بلندش ور رفت.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now