"...بعدش برگشتم خونه و دوباره احضارش کردم. "سرشو تکون داد، "چه داستان غمانگیزی، با این همه اتفاق باهات پیوند نخورد؟ درکش نمیکنم. "
دست به سینه شدم و تاییدش کردم. "میدونم مشکل کجاست."
بهش نگاه کردم، "میدونی؟" سرشو تکون داد، "انگار یه آدم عاشق شیطانی شده که فقط یه اسباب بازی میخواد. "
چشمام گرد شد، "زیاد اتفاق میوفته، شیاطین عاشق اینن که سر به سر انسان ها بذارن. خب دلیلش هم اینه که ما مدت زیادی زندگی میکنیم و عمر انسان واسمون مثل نیم ساعته. واسه گذروندن وقت ازش استفاده میکنیم. "
آهی کشید، "دلیل اینکه هیچوقت سعی نکرد پیدات کنه اینه که اصلا واسش مهم نبودی. منتظر موند خودت برگردی تا دوباره باهات بازی کنه."
لرزش بدن مو میتونستم حس کنم، حرفاش حقیقت داره؟
خب ما هیچوقت پیوند نخوردیم و حق با اونه، اون نیومد دنبالم.
اما شاید همه اش تصورات خودمه...
شاید عاشقمه و این شیطان فقط داره اذیتم میکنه.
"مین خیلی ذهن تو درگیر نکن، اون واقعا مرد بدیه."
سعی کردم حرفاشو از سرم بیرون کنم.
"وقتی میخواستی با اکست باشی، باهات بازی کرد. حقیقتی که لایق دونستنش بودی و ازت مخفی کرد. هیچوقت کاری که ازش خواستی و واست انجام نداد. با احساساتت بازی کرد."
حالا اشکام سرازیر شده بودن.
"روزی که فرار کردی نیومد دنبالت، به جاش تصمیم گرفت بشینه و تماشا کنه. در ضمن چون معامله تون و از بین بردی، اون هیج تعهدی بهت نداشت. اصلا واسش مهم نبودی. "
دلم نمیخواست یه کلمه دیگه از حرفاشو بشنوم. چرا هوسوک...چرا....
"ولی من میتونم کمکت کنم، میتونم نجاتت بدم. کاری میکنم که دیگه نگران یه دروغ نباشی. دیگه لازم نیست به فکر یه شیطان حقیر باشی."
بهش نگاه کردم.
"چی؟ چجوری؟" لبخند زد، "فقط باید یه معامله کنی."
دستشو به سمتم گرفت، افکار مختلفی تو سرم بود و نمیتونستم کنترل شون کنم.
شاید باید انجامش بدم، به هرحال کسی قرار نیست بمیره. دیگه کسی هم ندارم.
دیوونگیه....نه درسته، دیگه دروغ بسه!
قبل از اینکه دستمو به سمتش ببرم، صدای یه جیغ اومد. سرمو به سمت صدا برگردوندم.
"بهش توجه نکن، فقط دست مو بگیر." بهش نگاه کردم ولی صدای جیغ شديد تر شد.
قبل از اینکه دستشو بگیرم، در باز شد و هوسوک وارد شد.
"تو" چشماش قرمز بود و مستقیم به اون مرد خیره شده بود.
................................................
جوری که جانگ وو یونگی رو شستشو مغزی میده، کم مونده منم باورش کنم.
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...