"تسلیم نمیشی، ها؟" جانگ وو داشت با اون مرد حرف میزد."اجازه نمیدم داشته باشیش!" پوزخند زد، "همین الانم دارمش." جانگ وو با دستش اشاره کرد و مرد متوقف شد.
به پشت گردنش دست زد و با تعجب نگاهم کرد.
"نه.."
"اوه آره، اون الان مال منه. بهش حمله کنید."
دوباره همه بهش حمله کردن و اون با تمام توانش مبارزه میکرد.
"چطور میتونی فراموش کنی؟!" سرمو تکون دادم.
"یونگی" به جانگ وو نگاه کردم، "کارشو تموم کن."
"چشم."
به سمتش رفتم و گرفتمش. به صورت و سینه اش مشت زدم. سرفه میکرد و واکنشی نشون نمیداد.
انگار خودش اجازه میداد که بزنمش، "یونگی لطفا." به چشمام خيره شد، گیج نگاهش کردم ولی به مشت زدن ادامه دادم.
"نباید....خواهش میکنم، نذار کنترلت کنه." سرم درد وحشتناکی داشت ولی بیتوجه ادامه دادم.
"خواهش میکنم به یاد بیار، جین، جون..." سرشو به دیوار کوبیدم و پرتش کردم. "جیمین، ته، جونگکوک"
به گلوش فشار آوردم، "من...فراموشم نکن." با دست دومم فشار و بیشتر کردم.
"یونگی." وقتی به چشماش نگاه کردم، شعله های داخلش آبی ملایم بودن. دستم یکم شل شد. سریع سرمو تکون دادم و فشار آوردم.
"ن..نگاه کن." سرفه کرد، "من و نگاه کن." دستش روی صورتم بود.
"یونگی." بهش خیره شدم، "دوست دارم." چشمام گرد شد و شوک همه وجود مو گرفت.
"یونگی!" خون سرفه کردم و اون مرد و ول کردم.
جانگ وو آهی کشید، "باشه، خودم کارشو تموم میکنم." من و پرت کرد کنار و با هوسوک درگیر شد.
با دیدن این صحنه دوباره همه جا تاریک شد.
"بذار کمکت کنم یونگی." بهش نگاه کردم و اون صورت مو لمس کرد. همه چیز تو سرم تکرار شد...
همه خاطراتی که با جانگ وو و قبیله داشتم واسم یادآوری میشدن. چطور ممکنه؟ اگه کل زندگیم اینجا بودم نباید خاطرات بیشتری داشته باشم؟
داشتم چیزای بیشتری میدیدم. شش نفر بودن، دوتاشون و دیده بودم. باهمدیگه داشتن وقت میگذروندن.
منم هستم...خوشحالم، دارم با بقیه میخندم. یکم گذشت، اینجا دارم گریه میکنم، یکی دیگه هم کنارمه.
یه علامت روی زمین آتیش میگیره و اون مرد ازش بیرون مياد.
انگار بهم کمک میکنه...سعی میکنه بهم نزدیک بشه ولی از خودم دورش میکنم.
همه تو یه اتاق جمع شدیم، سعی میکنم به یه نفر آسیب بزنم و از اون میخوام بهش حمله کنه.
فرار میکنم، انگار مدت زیادی تنها میمونم....
چه اتفاقی داره میوفته؟!
.........................................
دلم نیومد تو اون صحنه حساس تنهاتون بذارم
حالا تو این صحنه حساس تر تنها تون میذارم 😂ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو💜
![](https://img.wattpad.com/cover/290095336-288-k687811.jpg)
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...