"بایدم داشته باشی احمق." بدون اینکه متوجه بشم جواب دادم. سریع سرمو بلند کردم و چشمای باز هوسوک و دیدم.با نگرانی نگاهم کرد، و با دستاش صورتمو قاب گرفت، "بیب." با دیدنش با شدت بیشتری گریه کردم. "دیگه همه چیز خوبه هانی، آروم باش."
چشمای بنفشم به رنگ خودش برگشت و بغلش کردم.
"خیلی دلم واست تنگ شده بود." لبخند زد، "منم همینطور یونگی....خیلی....خیلی زیاد."
دستشو گرفتم، "قول میدم دیگه هیچوقت به شیطانی غیر از تو و جین اعتماد نکنم."
به سرم ضربه زد، "از اولش هم نباید اعتماد میکردی." سرمو ماساژ دادم و اون خندید.
"همینکه الان اینجایی کافیه، دیگه باید بریم." به جین که گریه میکرد نگاه کرد، "بریم ج..." محکم هوسوک و بغل کرد.
هوسوک با چشمای گرد خندید، "انگار خیلی نگرانت کردم." جین سرشو تکون داد.
"معلومه! اون سنگ تو شکست!!" شوکه شد، "صبر کن، پس الان من چجوری...نه یونگی تو که..." سرمو تکون دادم.
"یونگی سنگ جانگ وو رو گرفت، کشتش." هوسوک با دیدن وضعیت جانگ وو چشماش گرد شد.
هوسوک یه نگاه به من و بدن بیجون جانگ وو انداخت، "خب..." لبخند زدم.
"بریم." به محض اینکه حرکت کردیم سر راهمون اومدن.
"نمیذاریم بری!" لیسا، جنی، رزی و جیسو بودن.
با یادآوری اینکه همه چیز فیک بوده، آهی کشیدم.
"دلتون میخواد بميرید؟! سعی نکنید جلومون و بگیرید یا پیدامون کنید، وگرنه میکشمتون." با ترس نگاهم کردن.
"باشه، برو...خدافظ یونگی...مراقب خودت باش." به رزی لبخند زدم، "میدونم همه اش بازی بوده ولی به هرحال دوستای خوبی بودید. خوب زندگی کنید."
"ما...فکر میکردیم انسانی." خندیدم، "بودم...خدافظ" سرشون و تکون دادن، "خدافظ."
دور شدن و به هوسوک و جین نگاه کردم. "فکر کنم بعد کشتن جانگ وو کسی جرات نکنه سر به سرت بذاره."
به جون نگاه کردم و به سمتش رفتیم، "چرا؟"
"اون از نسل اول شیاطین اصیل بود." بازم گیج نگاهشون میکردم، "اون از هوسوک هم قوی تره."
چشمام گرد شد، وات د فاک؟
........................................................
اولین امتحانم به طرز عجیبی خوب بود و حس میکنم توهم زدم😂
ولی من هنوز واسه مردن جانگ وو ناراحتم...ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
YOU ARE READING
Unbreakable Bond | Sope
Fanfictionفصل دوم بوک "Just say the word" چه اتفاقی میوفته اگه بفهمی چیزی که فکر میکردی مال توعه، مال تو نباشه؟ یا اینکه کسی که دوستش داری بهت دروغ گفته باشه؟ از تو محافظت میکرده یا از خودش؟ "تصمیمش با تو نبود!" "ببین میدونم ولی چاره ای نداشتم، ترسیده بودم...