14

359 103 15
                                    

چهار ماه بعد

تو بالکن بودم و با شنیدن صدای در سرمو برگردوندم.

زنی که حالا کاملا باهاش آشنا بودم وارد اتاق شد.

"صبح بخیر مین." سر تکون دادم.

"صبح بخیر لیسا. " با اینکه تو قبیله جانگ وو خیلی شناخته شده بود، اون مسئوله...اوم...خدمت به من بود.

من باهاش مشکلی ندارم و اونم نداره، باهمدیگه کنار میایم.

سرمو به سمت بالکن برگردوندم، "لیسا، چند وقت شده؟" دست از مرتبط کردن تختم برداشت و فکر کرد.

"فکر میکنم چهار ماه شده که اینجایی مین." آه کشيدم.

انقد زود چهار ماه شد؟ به نظرم نهایت چهار هفته گذشته.

تو این چهار ماه فقط یکم تو کارای عمارت و قبیله کمک کردم‌، با بقیه ملاقات کردم و تو هنرهای رزمی یکم آموزش دیدم.

چهار ماه گذشته....خیلی وقته ازشون دور شدم. ترسیدن؟ میدونن حالم خوبه؟ هنوز دنبالم میگردن؟

خب این اولین باری نیست که گم و گور می‌شم.

ایندفعه براشون مهمه؟ فکر کنم فقط واسشون یه دردسرم.

ذهنم به سمت هوسوک رفت.

دلش واسم تنگ شده؟ ممکنه چون دست جانگ وو رو گرفتم توجهش بهم بیشتر شده باشه؟

"مین؟" افکار مو کنار زدم و به خودم یادآوری کردم که چرا اینجام.

اون من و نمیخواست. فقط مثل بقیه کسایی که تا حالا ازشون استفاده کرده، از منم استفاده کرد.

من با اونا تفاوتی ندارم، فقط یه وسیله ام.

یه وسیله واسه وقت گذروندن، واسه قدرت.

اون میخواستم کم کم به کشتنم بده، نباید یادم بره.

نمیدونم چرا دست جانگ وو رو گرفتم، ولی برنامه ندارم که ولش کنم. از ضعیف بودن خسته شدم.

خسته شدم از اینکه بقیه ترکم کنن، بهم آسیب بزنن و...و...بکشنم!

دیگه خسته‌ شدم و سکوت نمی‌کنم!

"مین؟" به سمت لیسا که با نگرانی نگاهم می‌کرد برگشتم.

"ببرم پیش جانگ وو." چشماش گرد شد.

این مدت نتونستم درست ببینمش و خودش گفت واسه اینه که به اینجا عادت کنم، ولی دیگه بسه.

"دنبالم بیا." از اتاق خارج شدیم و با قدرت قدم برداشتم.

عصبانیت همه وجود مو فرا گرفته بود. ناراحتی نبود، عصبانیت بود.

به دفتر رسیدیم و یه زن جلومون و گرفت.

لیسا سمتم برگشت، "الان نمیشه، بذارش برای بعد."

سرمو تکون دادم، "همین الان میخوام باهاش حرف بزنم."

زن و کنار زدم و وارد دفتر شدم. مستقیم به سمت میز رفتم و درحالی که بهش خیره شده بودم دستمو روی میز کوبیدم.

"چی..." حرفشو قطع کردم، "میخوام عضو قبیله ات بشم." با تعجب بهم خیره شد و یه چیزی تو چشماش برق زد.

پوزخند زد و سرشو تکون داد، "باشه، بیا شروع کنیم."

......................................................

یونگی از جونش سیر شده؟ گفتم الان جانگ وو از وسط به دو نیم تقصیمش میکنه...لعنتی قابل پیش‌بینی نیست

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now