29

359 99 19
                                    


کنار هوسوک نشستم و بغلش کردم، "بیدار شو سوییتی."

به قفسه سینه بازش نگاه کردم. باید سنگ و میذاشتم داخل و بعد زخم و می‌بستم.

"یونگی؟" به جینی که از درد شکم شو گرفته بود نگاه کردم، با دیدن چشمای بنفشم شوکه شد.

"جی..جین بیدار نمیشه." به سمتم اومد، "چی شده؟"

"جا..جانگ وو سنگ هوسوک و درآورد و خردش کرد." چشماش گرد شد.

"نگ...نگران نباش، جانگ وو رو کشتم و سنگ شو درآوردم." جین با دیدن بدن بی‌جون جانگ و دریای خون اطرافش بیشتر شوکه شد.

"یادم باشه عصبانیت نکنم." به هوسوک نگاه کرد، "خون تو لازم داره." سریع دندون مو وارد مچ دستم کردم و گذاشتمش جلوی دهنش.

"باید یه کاری کنی که بخورش." به جین نگاه کرد ‌و یکم فکر کردم. خون خودمو مکیدم و تو دهنم جمعش کردم.

سریع لب مو روی لبش گذاشتم، خون وارد دهنش شد و مجبورش کردم که بخورش.

"ا..اگه به هوش نیاد چی؟" جین سکوت کرد و من بی‌صدا اشک می‌ریختم.

تنهام گذاشت؟ واقعا تنهام گذاشت؟ چیکار کنم؟ بهش نیاز دارم....قخیلی. واقعا احمقم که حرفشو گوش نکردم.

وقتی باید بهش اعتماد میکردم، نکردم. چرا باورش نکردم؟

به جای اینکه به هوسوک اعتماد کنم به یه شیطان دیگه اعتماد کردم.

اشتباه کردم...التماس می‌کنم هوسوک، لطفا بیدارشو.

"لطفا چشماتو باز کن، باید همه چیز و بهت بگم." سرمو روی سرش گذاشتم.

"باید بهت بگم چقدر حماقت کردم. ایکاش میتونستم به گذشته برگردم، ایکاش هیچوقت دست شو نمی‌گرفتم، ایکاش..." هق هق می‌کردم.

"ایکاش بهت صدمه نمی‌زدم، ایکاش فراموشت نمی‌کردم، ایکاش میتونستم کنارت باشم."

"تو تنها چیزی هستی که میخوام. دلم میخواد هرروز کنارت از خواب بیدار بشم، دلم می‌خواد با هم حیوون خونگی بگیریم، دلم میخواد خونه مون توی کوه باشه، تو همه چیزمی...هوسوک....تورو میخوام."

تو سکوت گریه می‌کردیم، "هوسوک لطفا...لطفا بلند شو...بدون تو نمیتونم."

سرم روی سرش بود و درحالی که چشمامو بسته بودم، دستشو گرفته بودم.

"هوسوک...دوست دارم"

"منم دوست دارم."

................................................

ولی آخرش خورد به امتحانام😭

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now