18

329 93 6
                                    


"پس می‌دونیم سه ماهه که یونگی دستشه، دیگه چی؟"

آه کشيدم، "خیلی چیزها هست."

جین تو کاناپه فرو رفت، "وای خدا."

"از قبل به یونگی نزدیک شده و قضیه پیوند و بهش گفته. ولی با شناختی که ازش دارم، مطمئنم همه چيز و خیلی بدتر نشون داده‌."

جین سر تکون داد، "کی می‌دونه به یونگی چی گفته؟ احتمالا یونگی بعد از اینکه از خونه جیمین رفت، باهاش تماس گرفته."

جین آه کشيد، "واقعا از این قضیه خوشم نمیاد."

"وقتی بلاخره یونگی و پيدا کردم، پیش اون بود‌."

دستامو مشت کردم، "چیزی که دیدم اصلا خوب نبود. یونگی بهش اعتماد کرده بود، انگار که واسش مهمه."

جین دستشو رو شونه ام گذاشت، "دستشو گرفت جین...دست فاکی شو گرفت!"

صورتشو با دستش پوشوند. "چیکار کنیم جین؟"

"اشکال نداره، به هرحال می‌دونیم قراردادهاش چه جوریه." سرمو تکون دادم.

"به نظرت چیکار کنیم؟"

جین آه کشيد، "اول باید به نامجون همه چیز و بگیم. اون باهوشه، میتونه کمک مون کنه. بلاخره ما پیوند خوردیم، باید بدونه."

نامجون با شنیدن حرف هامون واکنش های مختلفی نشون داد. ولی همینکه فهمید یونگی هنوز زنده اس، یکم آروم شد.

"خب به نظرت چیکار کنیم نامجون؟" فکر کرد.

"این مرد...قبلا باهاش سر و کار داشتيد؟"  من و جین به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم.

"یه دوست قدیمی بود ولی بعدش همه چیز خراب شد." جین بازم سر تکون داد، "کسی که دوسش داشت عاشق هوسوک شد. "

"واقعا زن فوقالعاده ای بود. اما اون و دوست نداشت، جانگ وو یه چیزی فراتر از شیطانه."

نامجون به جین نگاه کرد و هوسوک ادامه داد، "یه روز وقتی می‌خواست به من صدمه بزنه، اون زن دخالت کرد و کشته شد. بخاطر همین هیچوقت من و نمی‌بخشه."

نامجون سر تکون داد، "پس قضیه عشقیه." بهش نگاه کردم. "می‌خواد با یونگی شکنجه ات بده. اینکه تونستی وارد عمارتش بشی نشون میده منتظرت بوده."

خونم به جوش اومده بود، "از یونگی استفاده می‌کنه که دیوونه ات کنه."

لب مو گاز گرفتم، "چیکار کنیم؟"

نامجون آه کشيد، "باید نجاتش بدیم. " جین هوفی کرد، "خودمونم می‌دونیم."

نامجون دستشو گرفت، "باید بریم اونجا و نجاتش بدیم. کار راحتی نیست ولی مجبوریم." ساکت شدیم.

"یه عمارت مخفی و محافظت شده اس، رسيدن به یونگی راحت نیست."

آهی کشیدم، "واسه یونگی هرکاری میکنم."

نامجون لبخند زد، "مشکلی پیش نمیاد." لبخند زدم ولی یهو بی‌حال شدم‌.

"هوسوک؟ خوبی؟" سرمو گرفتم.

"هوسوک؟؟" همه جا سیاه شد.

"هوسوک..."

"هوسوک...متاسفم." و بی‌هوش شدم.

.....................................................

*جمله آخر و صدای یونگی بود که هوسوک شنید.

سه تا نابغه دور هم جمع شدن
می‌خوان یونگی و نجات بدن😂


ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Unbreakable Bond | SopeWhere stories live. Discover now