•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3

200 66 0
                                    

+ واقعا بابت خلق چنین جنبشی به مونه حسودیم میشه، امپرسیونیسم واقعا بی‌نقصه.

نارا همون‌طور که به آهستگی قدم برمیداشت تا با دقت هر تابلو رو بررسی کنه گفت و چانیول تنها سرش رو تکون داد، نارا درباره‌ی هر تابلو نظرات تخصصی داشت، مدام توضیح میداد و به نظر میرسید مشکلی با چهره‌ی سرد و نگاه بی‌میلش نداره!

قدم زدن داخل سالن موزه‌ی اورسی( Musée'd Orsay) انقدرها که فکر میکرد لذت‌بخش نبود، حداقل کنار نارا که انگار داشت توی خیابون‌های سئول قدم میزد!

پاریس، زیباییش و اماکن مهمش برای نارا عادی‌ترین چیزهایی بودن که دیده بود و چانیول هنوزم هم نمیتونست تصویر چهره‌ی هیجان‌زده‌ی بکهیون رو از پشت پلک‌هاش پس بزنه!

+ اوه خدای من... از وقت غذا گذشته.

نارا گفت و نگاهی به چانیول انداخت و با دیدن چهره‌ی بی‌اهمیتش ادامه داد:

+ من یه جای خوب میشناسم... حتما باید ببینیش.

با لبخند جمله‌ش رو تموم کرد و این بار چانیول لبخند کم‌رنگی تحویل چشمای مشتاقش داد، بلافاصله دست نارا دور بازوش حلقه شد و چانیول طبق معمول نفسش رو حبس کرد. پس کی قرار بود به این‌ها عادت کنه و یک همسر خوب برای نارایی باشه که بی‌توقع بهش لبخند میزد و همراهیش میکرد؟

خوب میدونست اگه همه چیز همین‌طور پیش بره حتی نارا هم خسته میشه و اون موقع چانیول نمیدونست با نارای شکسته و سرد باید چی‌کار کنه!

باید همه چیز رو فراموش میکرد و همون‌طور که به خودش قول داده بود دوباره بی‌رحم و سرد میشد... دوباره تبدیل به وکیل پارکی میشد که دیگران هیچ اهمیتی براش ندارن اما لعنت... اون تا چند دقیقه‌ی پیش داشت به همسرش اهمیت میداد!

پس چطور قرار بود بکهیون رو فراموش کنه و تبدیل به وکیل پارک سابق بشه؟

مثل اینکه هیچ چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت و واقعیت هم همین بود... عشق آدما رو عوض میکرد و وکیل پارک هم نمیتونست تغییر کردنش رو انکار کنه... تغییراتی که اگه از ابتدا راه رو درست اومده بود میتونستن باعث لبخند عمیقش بشن، نه سردرد و خستگی!

......

بی‌اهمیت به نامه‌هایی که روی میزش گذاشته میشد کتابش رو ورق میزد، از صبح زود که به کتابخونه‌ی دانشگاه اومده بود بی‌وقفه مشغول درس خوندن بود و گذر زمان رو حس نمیکرد، برگشتن به دانشگاه و پناه بردن به کتاباش باز هم مفید بود و بکهیون مثل سابق برگشت انرژی رو به بدنش حس میکرد، اینکه درس خوندن یکی از کارهای مورد علاقشه بازهم بهش یادآوری شده بود.

لوهان درحالی‌که گردن دردناکش رو ماساژ میداد وارد کتابخونه شد و نگاهی به اطراف انداخت و بکهیون رو پشت یکی از میزهای کنار پنجره پیدا کرد، روی میزش کتابای قطور روی هم چیده شده بودن و کوچیک‌ترین توجهی به اطرافش نمیکرد، با دیدن دختری که نزدیک میشد کمی صبر کرد و ناخواسته لبخند زد، دختر با خجالت درحالی‌که از کنار میز بکهیون عبور میکرد نامه‌ی تا شده‌ی صورتی‌رنگی روی بقیه‌ی نامه‌های روی میز گذاشت و به سرعت فاصله گرفت اما طبق انتظار لوهان بکهیون حتی متوجه نشد، حالا که بکهیون دوباره درس خوندن رو شروع کرده بود لوهان به خوبی میدونست به زودی جایگاه دانشجوی برتر دانشکده رو از دست میده، عجیب بود که با اشتیاق منتظر این اتفاق بود؟

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Where stories live. Discover now