دستاش شروع به لرزیدن کردن و به سختی سعی کرد جلوی لرزیدن پلکاش رو بگیره، مرگ ترسناک بود و فراموش شدن ترسناکتر!
- درست مثل مادرت... این پایان مناسبی برای پسری به زیبایی تو نبود بکهیون.
لحن دلسوزانهی اوه باعث شد وحشتزده نفسش رو حبس کنه، درست انگار دنیا از حرکت ایستاده بود و حتی ثانیههای آخر زندگیش با بیرحمی کند میگذشتن تا خداحافظیش رو سختتر کنن.
"متاسفم مامان"
با درد چشماش رو بست و خیلی طول نکشید صدای بلند شلیک توی گوشاش زنگ بزنه و با حس خیسی قطراتی که به سرعت روی صورتش به رقص دراومدن بدنش منقبض شد.
گوشاش از صدای شلیک زنگ میزدن و با برداشته شدن اسلحه از روی پیشونیش درحالیکه سرش گیج میرفت چشماش رو باز کرد، جسم پیرمرد روی زمین افتاد و گرمای خونی که روی صورتش بود باعث شد پاهاش قدرتشون رو از دست بدن و درحالیکه بدنش به شدت میلرزید چشمای تارش به سهونی افتاد که کمی عقبتر ایستاده بود، اسلحه آشنای سهون از دستش رها شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد، سهون با نگاه گنگی به چشمای وحشتزدهی بکهیون خیره شد و با ناباوری زمزمه کرد:
+ م...من... چیکار کردم...
وقتی وارد ویلا شد، اسلحه رو روی پیشونی بکهیون دیده و جملهی آخر پدرش رو خوب شنیده بود، نمیدونست چطور اسلحهش رو سمت پدرش گرفت و چطور شلیک اون گلوله انقدر آسون بود، فقط میدونست چشمای پدرش برای همیشه بسته شده بودن.
با شنیدن صدای سهون درحالیکه صدای نفسهای لرزون خودش رو میشنید روی زمین سقوط کرد و همونطور که قطره اشکی روی گونهش لیز میخورد به خون اوه که کف سنگی ویلا رو خیس میکرد خیره شد... تموم شده بود؟
به جسد پدرش و بکهیونی که جلوش روی زمین نشسته بود نگاه میکرد، خونی که اطراف پدرش رو خیس کرده بود و بکهیونی که به وضوح میلرزید و وحشتزده نگاهش میکرد درست مثل یک دژاوو دردناک به نظر میرسید، سرنوشت تکرار شده بود، پدرش درست مثل مادرش غرق خون بود اما این بار سهون بود که جای پدرش ایستاده بود!
خیلی طول نکشید لبخند عجیبی روی لباش بشینه که به سرعت به قهقهههای هیستریک تبدیل شد و سهون درحالیکه به موهاش چنگ میزد روی زانوهاش سقوط کرد.
با صدای خندههای سهون و خون اوه که حالا به پاهاش رسیده بود وحشتزده و درحالیکه هنوز سرش گیج میرفت خودش رو روی زمین عقب کشید، خندههاش طولانی نشدن و این بار لحن بیچارهی سهون بود که سکوت رو میشکست.
+ بکهیون... کشتمش... من...
با شنیدن اسمش به چشمای سهون خیره شد و حاضر بود قسم بخوره نگاه دردمندش دردناکترین چیزیه که توی تمام زندگیش دیده!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...