•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31

222 69 2
                                    

دست‌های لرزونش به سرعت حرکت میکردن و با هر لباسی که توی چمدونش قرار می‌گرفت، قطره‌های اشک صورتش رو گرم میکردن.

با گذشت هر ثانیه، وحشت و تردید به بدنش هجوم میاوردن و پاهاش رو سست میکردن.

گفته‌های ووبین و قول‌هایی که بهش داده بود، شیرین و امیدوارکننده بودن با این‌حال میدونست اگه موفق نشن این بار فقط پدرش نبود که مقابلش قرار میگرفت.

این بار فقط اعتبار پدرش نبود که نابود میشد، کیم نارا با فرارش تبدیل به اولین رسوایی خانواده پارک میشد و بعد از این هیچ‌کس حرف‌هاش رو باور نمیکرد.

این کار حتی شانس فاش کردن حقیقت و خیانت پارک چانیول رو ازش میگرفت.

با يادآوری جملات چانیول، سوزش خفیف پوست صورت و درد گوشش که بعد از دو ساعت هنوز هم حس میشدن، تردید رو کنار گذاشت و زیپ چمدونی که حالا پر شده بود رو بست.

میدونست قدرت مقابله با همسرش رو نداره و برای مردی که حتی حمایت و اعتماد خانواده‌ی نارا رو داشت، سخت نبود خودش رو تبرئه کنه.

دستش رو روی شکمش گذاشت و با حس برآمدگیش دوباره بغض کرد، وقتی حتی نمیتونست از خودش مقابل این آدم‌ها محافظت کنه چطور میخواست مراقب بچه‌ش باشه؟

از اولین لحظه‌ای که متوجه شد بارداره، مطمئن بود که بچه‌ش با وجود پدری مثل پارک چانیول خوشبخت و خوشحال بزرگ میشه. تصوری که با دیدن رابطه‌ی بکهیون و چانیول براش ایجاد شده بود و حالا زیادی احمقانه به نظر میرسید.

انگار بکهیون حق داشت، نارا خیلی زود به دیگران اعتماد میکرد.

نفس عمیقی کشید و چمدون رو روی زمین گذاشت، سمت آینه‌ی قدی و بزرگ اتاق چرخید و درحالی‌که دکمه‌های پالتوی بلندش رو میبست نفس عمیقی کشید.

دسته‌‌ی بلند چمدون رو گرفت و با حس لرزیدن گوشیش به پیام ووبین که نشون میداد رسیده خیره شد، وقتش رسیده بود.

.......

نگاهی به تان که روی صندلی کنارش خوابیده بود انداخت و لبخند خسته‌ای زد، وقتی بعد از بحث با نارا به خونه‌ی بکهیون برگشته بود تان باز هم بی‌حال بود و چانیول خدا رو شکر میکرد که این موجود کوچیک میتونست حواسش رو پرت کنه.

با اینکه دیدن بی‌حال بودنش چانیول رو وحشت‌زده میکرد و نگرانیش بارها باعث شده بود به دامپزشکی ببرتش، وقت گذروندن با تان حالا تنها چیزی بود که درد قلبش رو برای چند دقیقه آروم میکرد.

پوزخندی به افکارش زد، به جایی رسیده بود که ترس و نگرانی آرومش کنه؟!

کمی به سمتش خم شد و تان رو توی بغلش کشید، بوسه آرومی روی سرش گذاشت و زمزمه کرد:

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Место, где живут истории. Откройте их для себя