•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41

503 108 16
                                    

+ بیا فعلا روی برگردوندن اسم و هویت بکهیون بهش تمرکز کنیم... وقتش رسیده اسمشو پس بدی پارک چانیول‌.

چانیول بی‌اهمیت به اسلحه‌ای که برای تهدیدش‌ حاضر میشد نفس عمیقی کشید.

- این‌ مسئله بین من و بکهیونه... تا زمانی که خودش اینو نخواد حتی اگه اون اسلحه رو روی سرم بذاری انجامش نمیدم.

سهون به لحن قاطعش پوزخندی زد و درحالی‌که اسلحه رو روی میز رها میکرد انگشت‌هاش رو توی هم قفل کرد.

+ پس نیازی به اجبار نیست.

نگاه قاطع چانیول به سرعت رنگ باخت و قبل از اینکه واکنشی نشون بده سهون ادامه داد‌:

+ چون خودش اینو میخواد.

برای چند ثانیه چشم‌هاش رو با درد بست و نفس دردناکش رو بیرون داد‌.

"بیدارم کن... التماست میکنم از این کابوس بیدارم کن بکهیون... چطور باور کنم دیگه حتی اسمم رو نمیخوای."

با دیدن سکوت پارک چانیول پوزخندی زد.

+ نمیتونی باورش کنی درسته؟ فکر میکردی هرکاری باهاش بکنی پیشت میمونه و احمقانه برای داشتن اسمت دست‌وپا میزنه.

برخلاف انتظارش وکیل پارک توی سکوت و با نگاهی خسته بهش گوش میداد و به نظر میرسید واقعا از مبارزه دست کشیده.

+ درک کردنش سخت نیست... وقتی از تو گذشته و فراموشت کرده با هر بار شنیدن اسمش عذاب میکشه... معامله‌ی شما تموم شده و وقتش رسیده اسمشو پس بدی.

بدن خسته و شونه‌های افتادش نمیتونستن بیشتر از این جملات سهون و فضای این خونه رو تحمل کنن، داشت حقیقت رو میگفت و چانیول با چشم‌های خودش دیده بود که دیگه پارک بکهیونی وجود نداره.

تموم شده بود، راهی برای بازگشت باقی نمونده بود و حالا اینکه چقدر عاشق و دلتنگ‌ بود اهمیتی نداشت.

یادآوری آخرین یادداشت بکهیون سخت نبود و با چشم‌های خودش دیده بود که بکهیون از کریسمس و اسمش متنفره.

دلیلی برای مقاومت باقی نمونده بود و پارک چانیول همین حالا میخواست همه چیز رو رها کنه و زودتر به خونه‌ی تاریکش برگرده، به جهنمی که برای مجازاتش حاضر بود.

به سختی خودکار رو دستش گرفت، درحالی‌که توی خلسه‌ی دردناکش فرو رفته بود پایین برگه رو امضا کرد و اهمیتی به نگاه پیروزمندانه‌‌ی سهون نداد.

"دیگه آزادی کوچولوی من... آزادی تا فراموشم کنی و بدون من لبخند بزنی... ددی دیگه اذیتت نمیکنه... دیگه بهت درد نمیده... دیگه حتی توی رویاهاش هم دست‌هات رو نمیگیره... به اندازه‌ی تمام پشیمونی و حسرت‌هام خوشحال باش بیون بکهیون."

نگاهش رو به سهون داد و با لحنی که به سختی بغضش رو مخفی میکرد گفت:

- مراقبش باش... اوه سهون.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Mar 23 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang