•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15

157 50 0
                                    

بی‌توجه به دو نگهبان جلوی ورودی اصلی عمارت که عجیب نگاهش میکردن و یکیشون تندتند مشغول توضیح دادن علت خالی بودن عمارت بود، در رو محکم پشت سرش کوبید و سعی کرد بدون اینکه تلو تلو بخوره از پله‌ها بالا بره اما بعد از دو قدم ایستاد و نگاه خمارش جای جای عمارت رو هدف گرفت، این عمارت و افرادش سال‌ها پیش شاهد درد کشیدن و کشته شدن مادرش بودن، شاهدایی که تمام این سال‌ها تنهایی سهون رو دیدن و سکوت کردن... حقیقت هیچ‌وقت در برابر قدرت پیروز نمیشد و این چیزی بود که حتی زندگی شاهزاده‌ی این عمارت رو دستخوش تغییر کرده بود!

نفس عمیقی کشید و همون‌طور که سعی میکرد درست راه بره سمت اتاق پدرش راه افتاد، خوشبختانه رئیس اوه انقدر به پسرش اعتماد داشت که در اتاقش رو قفل نمیکرد، از گذشته تا به امروز!

در رو باز کرد و طولی نکشید تا بوی غلیظ سیگار و پیپ باعث اخمش بشه، قدمی برداشت و سمت گاوصندوق کنار میز کار پدرش رفت، میدونست مدارک و اسناد مهم اینجا گذاشته نمیشن اما لعنت بهش این تنها امیدش بود!

نگاه گیجش به سختی روی اعداد کنار صفحه‌ی کوچیک گاوصندوق ثابت شد و لعنت... درباره‌ی رمز گاوصندوق هیچ ایده‌ای نداشت!

تاریخ تولد خودش رو وارد کرد اما باز نشد، پوزخندی زد و شقیقه‌هاش رو فشرد... چرا فکر میکرد انقدر برای اون مرد مهمه که رمزش رو تاریخ تولدش بذاره؟

- همیشه یه احمق میمونی اوه سهون.

نفس عمیقی کشید و مردد دستش رو جلو برد، چهار عدد رو وارد کرد اما باز هم باز نشد!

- اصلا چرا این رمزو زدم؟ تو اگه همسرتو دوست داشتی که نمیکُشتیش.

خنده‌ای کرد و همون‌طور که با اطمینان اعداد بعدی رو وارد میکرد دستش رو روی در گاوصندوق گذاشت و با صدای بازشدنش پوزخندی زد... باورش نمیشد پدرش تاریخ تولد خودش رو برای رمزش انتخاب کرده بود!

- همیشه همین‌قدر خودخواه بودی!

چند بسته اسکناس، چند پرونده‌ی رنگارنگ و پوشه‌های آبی رنگ چیزایی نبودن که میخواست ببینه، با عصبانیت همشون رو بیرون انداخت و درنهایت پوشه‎ی بزرگ سفید رنگی داخل گاوصندوق باقی موند، با کنجکاوی پوشه رو بیرون کشید و بازش کرد و چند ثانیه‌ی بعد بود که چشماش ناخوداگاه پر شدن، عکس زن جوون زیبایی همراه بچه‌ی توی بغلش زیادی آشنا به نظر میرسید، سهون نمیخواست اعتراف کنه اما واقعا شبیه مادرش بود!

پرونده رو روی میز گذاشت و این بار انگشت اشاره‌ش بود که روی صورت زن جوون مینشست.

- چطور؟ چطور تونستی ترکم کنی؟

کنترل بغضش در برابر افکاری که به سرعت به ذهنش هجوم میاوردن سخت و سخت‌تر میشد و درنهایت قطره‌ی اشکش روی صورت پسر کوچولوی توی عکس نشست.

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Where stories live. Discover now