•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13

145 53 0
                                    

سعی میکرد روی گفته‌های استاد تمرکز کنه با این‌حال باز هم نگاهش به لوهان میفتاد که طبق روال این مدت و برخلاف عادتش چند ردیف جلوتر نشسته بود، به خودش قول داده بود فراموشش کنه اما هنوز هم مخفیانه بهش خیره میشد و سعی میکرد متوجه حالش بشه، کبودی‌های صورتش کم‌رنگ شده بودن و سرحال به نظر میرسید.

با حس سوزش دستش اخم کرد، مدتی میشد عادت بدش برگشته بود و بدون اینکه متوجه باشه انقدر با انگشتاش بازی میکرد تا زخمشون کنه، با یادآوری زمان‌هایی که ددیش متوجه اضطرابش میشد و بهش هشدار میداد داره دستش رو زخم میکنه نفس عمیقی کشید، سعی میکرد مصرف الکل و سیگار رو کم کنه و کمتر قرص میخورد اما بدنش، باز هم خلاف خواسته‌ی بکهیون عمل میکرد.

با تموم شدن کلاس لوهان به سرعت وسایلش رو جمع کرد و بکهیون کمی سرش رو پایین انداخت، تا زمانی که لوهان از کلاس خارج بشه زیرچشمی نگاهش کرد و به آرومی مشغول گذاشتن کتابش توی کیفش شد.

- عالیه بکهیون... نامرئی شدی.

با پوزخند زمزمه کرد و با لرزش گوشیش متوجه شد کلاس سهون هم تموم شده، از دانشکده خارج شد و با ندیدن لوهان به قدماش سرعت داد.

سهون با دیدنش لبخندی زد و کلاه کاسکتش رو سمتش گرفت.

+ امروز چطور بود؟

بکهیون نگاه بی‌اهمیتی بهش انداخت و جواب داد:

- مثل همیشه.

پشت سهون نشست و ادامه داد:

- بریم کلاب.

......

صدای بلند موسیقی توی قسمت وی‌آی‌پی کمتر شنیده میشد و بکهیون با نگاهی خالی به پایین و دختر و پسرهایی که میرقصیدن خیره شده بود، سیگار روشنش رو توی جاسیگاری رها کرده بود و انگشتش رو روی لبه‌ی لیوان ویسکی میچرخوند، سنگینی نگاه سهون رو حس میکرد با این‌حال خستگی عجیبی که حس میکرد مانع میشد تا واکنشی نشون بده.

+ اینجا رو دوست نداری؟

بعد از نیم ساعت سهون بالاخره پرسید و نگاه بی‌حس بکهیون که روش مینشست باعث شد لبخند تلخی روی صورتش بشینه، چطور از چشماش نخونده بود که عذاب میکشه؟

بعد از فهمیدن حقیقتِ زندگی بکهیون، سهون بارها خاطراتشون رو مرور کرده بود، وقتایی که توی مدرسه خسته به نظر میرسید، وقتایی که بی‌اشتها میشد و تمام زمان‌هایی که سهون فکر میکرد برای درس خوندنِ زیاد چشماش گود افتادن، چطور متوجه بلایی که سرش میومد نشده بود؟

کافی بود کمی دقت کنه تا متوجه بشه چرا بکهیون گاهی از رفتن به کلاس ورزش طفره میرفت و حتی وقتی اولین بار بکهیون رو به خونشون برد، چشمای غمگینش به راحتی رازش رو لو میدادن و سهون بارها خودش رو لعنت کرده بود که چرا اون روز و تمام روزهای بعدش متوجه نشده بود پسری که میپرستید چطور ذره ذره روحش رو از دست میده، لبخنداش جاشون رو به پوزخند‌ای کوتاه و سردی میدادن، چشمای براقی که سهون زندگی رو توشون میدید خاموش میشدن و بکهیون روز به روز ساکت‌تر و مرموزتر میشد، انقدر احمق بود که تمام مدت کنارش بود و متوجه نشده بود؟ انگار واقعا لیاقت بکهیون رو نداشت!

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Where stories live. Discover now