𝕻𝖆𝖗𝖙 𝖙𝖜𝖊𝖓𝖙𝖞 𝖋𝖔𝖚𝖗

2.3K 263 82
                                    

با این پارت گوش کنید:

Until i found you_ Stephen Sanches

هیونجین شوکه تر از این بود که سر به سر فلیکس بذاره
لباسش رو از تنش خارج کرد و کنار فلیکس روی تشک گذاشت
+ از حموم اومدم پوشیدمش فکر کنم رایحم رو گرفته باشه
فلیکس با خجالت سر تکون داد و نگاهش رو به گوشه‌ای از نستش دوخت
هیونجین با دستپاچگی گفت
+خب دیگه...تو استراحت کن منم برم برات غذا آماده کنم
فلیکس که فرصت رو مناسب دید بحث رو عوض کرد
_ خانم مین برنگشته؟؟
+ برگشت ولی خب با وضعیتت دیدم فعلا نیاد بهتره
هیتت تموم شه برمیگرده
فلیکس سری تکون داد و پتویی که هیونجین گذاشته بود رو روی خودش انداخت
.
.
.
دو روز گذشته بود
به کمک هیونجین دوره‌ی هیت فلیکس به ۷ روز نکشیده بود و تا ۴ روز جز یکم علائم جزئی چیزی ازش نمونده بود
اما با گذشت ۴ روزی که تمومش رو توی تخت گذرونده بودن تغییرات به وجود اومده از چند ماه گذشته هم بیشتر بودن
فلیکس بدون مخالفت قبول کرده بود که رفت و آمدش به دانشگاه با هیونجین باشه و خانم مین هم برگشته بود
و خوشبختانه خبری از جونگین نبود
انگار که فهمیده بود تو زندگی اون دو تا جایی نداره
فلیکس اکثر روز رو بعد از دانشگاه داخل نستش دراز میکشید و هیونجین سعی میکرد با آماده کردن خوراکیای موردعلاقه‌ی پسر دوره‌ی هیتش رو براش راحت تر کنه
(همه دخترا از جمله خودم هم اکنون: هعییی کسیم نداریم پریودمون خوراکی برسونه)
فلیکس امیدوار بود دیگه موج هیت یهویی سراغش نیاد
نه که رابطه با هیونجین رو نخواد حتی نمیتونست انکارش کنه که فوق العاده بودن
فقط فکر نمیکرد کمر بیچارش بیشتر از این توان داشته باشه
هیونجین که خستگی ناپذیر به نظر میومد و هر بار مشتاقانه به فاکش میداد و بعدشم که تمیزش میکرد و میرفت براش غذا درست کنه
اما فلیکس بعد هر بار موج هیتش بیهوش میشد و تا چند ساعت عمیق میخوابید
حالا که بالاخره وضعیتش عادی شده بود و میل شدید جنسیش اذیتش نمیکرد، نمیدونست چه رفتاری باید داشته باشه
به طرز عجیبی حس نفرت قبل از هیونجین رو نداشت و با اینکه نمیخواست اعتراف کنه باید میگفت که واقعا یه آلفای فوق العادس
پتو رو روی خودش صاف کرد و به هیونجینی روی تخت دراز کشیده بود و مشغول انجام پروژش روی لپ تاپ بود چشم دوخت
میتونست بهش بگه که پیشش بیاد؟؟
با دودلی این پا و اون پا کرد و با تردید گفت
_آمم..هیون؟
پسر بزرگتر سریع سرش رو بالا آورد و با نگرانی به فلیکس نگاه کرد
+چیشده کیوتی؟ گرسنته؟؟ یه موج دیگه که نیست؟؟ برم کاندوم بیارم؟؟
صورت فلیکس یه آن رنگ گوجه فرنگی شد
اون آلفای لعنتی چجوری میتونست با این لحن نگران و جدی اینجور سوالی رو بپرسه؟؟
_ن..نه..فقط میخواستم...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از هیونجین گرفت
_هیچی ولش کن
هیون از تخت بلند شد و سمت نِست رفت
روی زمین زانو زد تا هم تراز با پسر بشه
+ بگو بهم، چیزی اذیتت میکنه؟؟
فلیکس سرش رو به دو طرف تکون داد و با گونه های گل انداخته پرسید
_میشه..بیای پیشم یکم؟
هیون انگار که چیزی نشنیده باشه با گنگی به پسر نگاه کرد و بعد چند لحظه تازه به خودش اومد
شک داشت گوشهاش درست شنیده باشن
_بیام تو نستت؟
فلیکس با مظلومیت سر تکون داد و پروانه‌های داخل شکم هیون رو به پرواز دراورد
هیونجین به آرومی با خم کردن گردنش کنار پسر رفت و دستش رو با شک باز کرد تا فلیکس توی بغلش بره
فلیکس با لبخند در آغوش هیون جا گرفت و سرش رو به سینه‌ی اون تکیه داد

Felix's POV:

میتونستم صدای ضربان قلبش که به سرعت میکوبید رو بشنوم
انقدر تند زدن قلبش که نمیتونست دروغ باشه؟
یعنی اون حرفاش راجب دوست داشتنم واقعیت داشتن؟
با فکرش ناخودآگاه لبخند کوچیکی زدم که به سرعت پاکش کردم
بغلش زیادی گرم و راحت بود
نمیتونم بفهمم چجوری آغوش کسی که ازش متنفرم میتونه همچین حس امنیت و آرامشی بهم بده
یعنی هنوز ازش متنفرم؟ یا اصلا از اولش بودم؟؟
حسی که دلم میخواد تموم روزم رو تو آغوشش بگذرونم نمیتونست تنفر باشه
سعی میکنم ذهنم رو ببندم
نباید تحت تاثیر هورمونای هیتم قرار بگیرم
معلومه که با این وضعِ گرگم، احساساتم رو قاطی میکنم
اون هوانگ‌ هیونجینه
‌کسی که هیچوقت نمیتونم دوسش داشته باشم
.
.
.
Seungmin's POV:

بالاخره بعد چند روز طولانی رات چان تموم شد
حس میکردم دارم از ناحیه کمر به ۲ قسمت تقسیم میشم
تازه دیشب یکم به حالت عادیش برگشته بود اما بازم مشخص بود کاملا تو حال خودش نیست و نمیدونه چیکارا کرده
و حالا خیلی راحت تو خواب عمیقی فرو رفته بود و حتی صدای آلارم بیدار شدنم از خواب نپرونده بودش
به پهلو رو بهش دراز میکشم و به صورت غرق در خوابش نگاه میکنم
موهای به هم ریختش که تقریبا توی صورتش ریخته بودن چهرش رو شبیه یه پسر بچه‌ی معصوم کرده بودن
انگار نه انگار که حدود یه هفته همین پسر بچه بالای ۲۰ بار به فاکم داده
هیجوقت فکر نمیکردم با رضایت خودم دوره رات یه آلفا رو باهاش بگذرونم چه برسه به اینکه اون آلفا رو فقط چند هفته باشه که درست حسابی میشناسم
چه حس لعنتی ای بود که به این پسر داشتم؟؟ عاشقش شدم؟؟ یکم بچگانه نیست؟
یکیو ببینی و یهو بهش حس داشته باشی بدون اینکه حتی زیاد بشناسیش
همیشه میگفتم این جور عاشق شدن فقط توی رمانا و سریالاست و تو واقعیت انقد الکی نیست
ولی حالا توی تخت کنار آلفایی که تقریبا هیچی جز چیزایی که تو گوگل راجبش پیدا میشد نمیدونستم دراز کشیده بودم و بالای ۱۰ دقیقه بود که بهش خیره شده بودم
با فهمیدن زمانی که گذشته به خودم میام و بلند میشم
از درد کمرم چهرم رو در هم میکشم اما به سختی بلند میشم
کلی کار داشتم
درسای عقب موندم خیلی زیاد بودن و غذاهایی که چانگبین برامون آورده بود داشتن تموم میشدن
خواستم سمت در برم که صدای چان از پشت سرم بلند شد
• اوه...صبح بخیر
برمیگردم سمتش
فکر نمیکردم زمان رویاروییم باهاش انقدر زود باشه
میخواستم برم خونه و بعدا خودمو آماده کنم تا ببینمش
لبخند کجی زدم
×صبح..بخیر
از روی تخت بلند شد و سمتم اومد
حالت نگاهش با روزای قبل کاملا متفاوت بود و بجای  خشونت و سلطه طلبی رنگ نگرانی داشتن
• حالت خوبه؟خیلی اذیتت کردم نه؟ آسیب دیدی؟
لحنش عین پسر بچه ای بود که اسباب بازی موردعلاقش رو خراب کرده و حالا با غصه میخواد درستش کنه
لبخندی میزنم و گونش رو نوازش میکنم
×چیزی نیست نترس فقط یکم...درد دارم
سعی کردم بدون خجالت کشیدن و راحت بگمش ولی آخرا نتیجه نداد و با یادآوری اتفاقات بینمون صورتم همرنگ لبو شد
چان خنده‌ای کرد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و بدنم رو به خودش نزدیک کرد
• مرسی که پیشم موندی
یعنی ازت همچین انتظاری نداشتم...خیلی برام با ارزش بود
قبل اینکه جوابی بدم سریع گفت
• چرا وایسادی تو الان باید استراحت کنی با این همه فشاری که بهت اومده
تا به خودم بیام روی هوا معلق بودم و سمت تخت میبردتم
به آرومی روی تشک خوابوندتم و پتو رو روم کشید
•میرم کیسه آب گرم بیارم و صبحونه آماده کنم چیز دیگه ای لازم نداری؟؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم و تا خروجش از اتاق با چشم تعقیبش کردم
شاید کارم خیلیم اشتباه نبود
فکر کنم ارزشش رو داشت

𝑀𝑦 𝑊𝑜𝑟𝑠𝑡 𝐸𝑛𝑒𝑚𝑦/ ℎ𝑦𝑢𝑛𝑙𝑖𝑥Where stories live. Discover now