𝕻𝖆𝖗𝖙 𝖙𝖜𝖊𝖓𝖙𝖞 𝖘𝖎𝖝

2.3K 270 112
                                    

تمام راه سکوت مطلق حاکم بود
فلیکس منتظر شنیدن سرزنش از سمت آلفا بود و اینکه هیچی نمیگفت بیشتر میترسوندش
با ایستادن ماشین جلوی در خونه هیونجین بالاخره اولین کلماتش بعد خروجشون از بار رو به زبون آورد

+ پیاده شو

فلیکس به سختی به خودش جرئت داد و با صدای آرومی پرسید

_نمیخوای چیزی بگی؟

هیونجین در جوابش فقط نگاه کوتاهی بهش انداخت که مو به تن پسر سیخ کرد
چرا نگاهش انقدر خالی و تیره بود؟؟

_ه..هیونجین؟؟

+ بیا جدا شیم

انقدر بی مقدمه این رو گفت که فلیکس شک داشت درست شنیده باشه

_چ..چی؟؟

هیونجین با سردی گفت

+ جدا بشیم
ازدواجمون رو باطل کنیم
منظورم این نیست که بری خونه پدرت و باهات کاری کنه
برات یه خونه میگیرم و خرج دانشگاهت هم میدم فقط دیگه با هم نباشیم

زبون فلیکس بند اومده بود
انتظار داشت آلفا سرش داد بزنه یا حتی بهش صدمه بزنه اما انتظار این رو اصلا نداشت

_چی میگی هیون..من..متوجه نمیشم

+ چیزی نیست که متوجه نشی همینایی بود که شنیدی
منو نمیخوای و به عنوان جفتت قبولم نمیکنی منم خسته شدم
فکر میکردم اگه سعی کنم میتونم کاری کنم منو ببخشی و دوسم داشته باشی
اما زوری نیست نمیتونم مجبورت کنم
ترجیح میدم کلا نداشته باشمت تا اینکه اینجوری باهام باشی و حس کنم هیچی ندارم

فلیکس به معنای واقعی شوکه شده بود
بی هیچ حرفی با دستای لرزونش رو ماشین رو باز کرد و پیاده شد
با بسته شدن در ماشین و رفتن پسر داخل خونه هیونجین پیشونیش رو روی فرمون تکیه داد و گذاشت قطرات اشک از چشماش پایین بریزن

بالاخره به جایی رسیده بود که بیخیال همه چی بشه
حس میکرد دیگه نمیتونه این همه استرس و نگرانی رو تو زندگیش داشته باشه
ناامید شده بود
ولی میتونست نداشتن جفتش رو تحمل کنه؟؟
حتی فکر کردن بهش باعث سوزش قلبش میشد
حتی بدون وجود گرگش این حقیقت که عاشق فلیکس بود تغییر نمیکرد
نفس سنگینش رو بیرون داد و سرش رو بلند کرد
با کرختی از ماشین پیاده شد و با کشیدن پاهاش روی زمین حیاط رو طی کرد و وارد خونه شد
خانم مین جلوی پله ها با نگرانی ایستاده بود و با دیدن هیونجین سریع سمتش اومد

& آقا اتفاقی افتاده؟؟ انگار حال فلیکس خوب نبود؟ شما خوبید؟

هیونجین حتی نمیتونست سعی کنه که همه چیو عادی جلوه بده

+ من شام نمیخورم شما با فلیکس غذا بخورید و استراحت کنید
شبتون بخیر

از پله ها بالا رفت و با مکث در اتاقشون رو باز کرد
چراغا خاموش بود
اتاق رو از نظر گذروند و فلیکس رو داخل نستش دید که زیر پتوش خودش رو جمع کرده و تمام اتاق پر از فروموناش شده بود که ناراحتیش رو فریاد میزدن
بی حرف داخل رفت و روی تخت دراز کشید
آلفاش میخواست بره و امگا رو آروم کنه
اما ذهنش یادآوری میکرد که فلیکس هیچ جوره نمیخوادش
پتو رو روی خودش کشید و چشماش رو بست تا برای مدت کوتاهی از دنیای تلخش فاصله بگیره
.
.
.
چانیول برگه‌های توی دستش رو جلوی هیونجین روی میز گذاشت
چانیول: _بیا اینا برگه‌های رسمی طلاقن که خواسته بودی باید هر دوتون امضاشون کنین تا برای وکیل بفرستم
ولی هیون تو مطمئنی؟

𝑀𝑦 𝑊𝑜𝑟𝑠𝑡 𝐸𝑛𝑒𝑚𝑦/ ℎ𝑦𝑢𝑛𝑙𝑖𝑥Where stories live. Discover now