Chapter 9

90 39 75
                                    

گوشهاش رو بسته و احساس میکنه زیر آبه.

سر و صداهای بلندی از دور میان و باعث اخم کردن تهیونگ میشن، با ابروهایی که دقیقا بالای چشم های به زور باز شدش قرار گرفتن.

محض رضای فاک، ساعت چنده؟!

یهو همه جا ساکت میشه.

با شروع دوباره صداها سرش رو زیر پتو میبره.
کدوم احمقی داره تلاش میکنه تا در خونش رو بشکنه؟؟

این سر و صدای تموم نشدنی اذیتش کرده. تهیونگ تخت خواب دنجش رو ترک میکنه و روی پاهاش وایمیسته. هوای سرد شب داره قورتش میده.‌ شوفاژها کار میکنن یا دوباره خراب شدن؟؟ حتی تخمهاش هم دارن یخ میزنن.

تهیونگ صورتش رو میماله. چشمهایی که میسوزن رو تا حد توان باز میکنه و تنفگش رو از روی عسلی برمیداره.

عجیبه!
قسم میخوره همین اطراف یه ساعت کوکی داشت.
فعلا بیخیالش میشه.

تنفگ سرد توی دست راستش قرار میگیره. تهیونگ از وسط آلونکش عبور میکنه. خیلی دوست داره سر کسی که میخواد بیاد تو داد بزنه اما نمیدونه کدوم آدم دیوونه‌ای داره توی در میکوبه.

این عوضی اگه همینجور ادامه بده در رو میشکنه پس قطعا نمیتونه نگهبان باشه.

همین که به پشت در میرسه از سوراخش یه نگاهی میندازه. با فهمیدن اینکه کی مثل دیوونه ها در میزنه تنفگش رو پایین میاره.

_چه خبرته سوکجین؟

تهیونگ در رو باز می‌کنه و غر میزنه. اجازه میده سوکجین که از سر تا پا خیس شده وارد خونه بشه‌.

&موبایلت کار هم میکنه؟؟

گروهبان بعد از انداختن خودش تو خونه ازش می‌پرسه.

_توروخدا جلوی در واینستا بیا تو.

تهیونگ با تمسخر میگه و در رو پشت سرش میبینده.

_اینجا چه غلطی میکنی؟ من حتی نمیدونم چی..

&الان حدودا شش و نیمه.

شش و نیم صبح؟ یا مسیح.

_شوخی میکنی دیگه؟؟

وقتی به کنار میز میرسن تهیونگ تفنگُ روش قرار میده.

&تهیونگ

سوکجین با صدای عجیبی شروع میکنه. صدایی که همزمان با محکم بودن، لرزشی هم توش حس میشه. خیلی کم پیش میاد صدای گروهبان بلرزه.

&فقط حاضر شو.

_حاضر شم؟

تهیونگ به تیشرت سیاهش نگاهی میندازه.

_خوشتیپم که!

سوکجین چشمهاش رو تو حدقه میچرخونه و چهارزانو روی مبل میشینه.

The Winds Of Chicago Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt