تهیونگ و مادرش عادت داشتن اینکارو انجام بدن.
هر یکشنبه، چند دسته روزنامه جمع میکردن و مینشستن روی میز آشپزخونه. ساعت ها صرف بریدن و چسبوندن نوشته ها به هم دیگه میکردن تا جملههای جدیدی خلق کنن...جملههایی که خوشحال کننده بودن.
تهیونگ یادش نمیاد این عادت چجوری شروع شد اما میدونه که واسه مادرش مهم بود.
_ از اینکار خوشم میاد.
تهیونگ کوچولو ،یه روز گفت.
_اما چرا انجامش میدیم؟
طرف دیگه میز، مادرش نگاه گرمی بهش انداخت.
=روزنامه ها اغلب چی میگن؟
تهیونگ لب پایینش رو به بیرون فشار داد.
_خبرهای بد.
=درسته، خرس کوچولو.
دستش رو به موهاش رسوند و کمی به هم ریختشون.
=ما خبرهای بد رو به چیزهای خوب تبدیل میکنیم.
_چیزهای بد ناپدید نمیشن که.
مادرش خنده آرومی کرد، شاید از چیزی که اون زمان فکرشو میکرد تلختر بود.
=آره اما اجازه نمیدیم رومون اثر بزارن.
البته که نتونستن از پسش بربیان. خانواده تهیونگ تو کل زندگیش رفتاری جز مهربونی باهاش نداشتن اما اون موقع ها خصوصا برای مردم خوب زمان سختی بود. بحران خیلی بهشون فشار وارد میکرد چون همیشه از راههای غیرقانونی پول درآوردن دوری میکردن.
پدرو مادرش سخت کار میکردن اما آدمهای دوست داشتنیای بودن.
دنیا با مردم دوست داشتنی ملایم رفتار نمیکنه. تلاش میکنه روز به روز بیشتر شکستشون بده؛ حتی اگه به نظر نیاد.
موضوع اینه که پدر و مادرش مهربون بودن اما آدمهای ضعیفی نبودن. هر کاری میتونستن میکردن تا خانوادشون رو سر پا نگه دارن. یعنی مهربونیشون ضعف بوده؟ تهیونگ بعضی وقتها نمیتونه دست از فکر کردن برداره، گاهی با خودش میگه شیرینی زندگی الانش چیه؟ جیمین میاد جلوی چشمش و جواب کاملا واضح میشه. مهربونی به معنای ضعیف بودن نیست اما در آخر روز زندگی همیشه سخته.
تهیونگ عاشق قیچی کردن متن روزنامه با مادرش بود.
با این حال از اینکه بخاطر دنیای مزخرف این کارو میکرد ازش متنفر بود.
تهیونگ دیگه جمله ها رو اصلاح نمیکنه.کم پیش میاد که بخونتشون اما وقتی میخونه هم به مادرش فکر میکنه. راجب اینکه همیشه تلاش میکرد چیزهای بد رو به خوب تغییر بده.
مادرش دیگه همچین دیدی به دنیا نداره اما تهیونگ آرزو میکرد که داشت.
____________________
YOU ARE READING
The Winds Of Chicago
Fanfiction✓ترجمهای _________________ _پس تو بودی. تهیونگ جا خورده. درحالیکه تفنگ رو با دست لرزونش نگه داشته، با دست دیگهاش تو موهاش چنگ میندازه. _از همون اول. +من؟ جونگکوک یه قدم جلو میره. +تو چی داری می.. _میدونستم یه عوضی ای ولی تا این حد؟ +من واقعا نمید...