preface

315 69 5
                                    


+ من قوی ترینم.

صدای بچگانه سهون توی گوش هاش پیچیده بود و نمی تونست برای گفتن حرف های جدیدی که امروز داشت، تمرکز بکنه. سهون با صدای بچگانه و لب های کج اش، این جمله رو دیروز بهش گفته بود و بکهیون برای گفتن تاریخ نابود شده اشون، نمی تونست صدای زیبای سهون رو فراموش کنه.

به سهون که روی صندلی و کاملا مشتاق نشسته بود، نگاه کرد و برای جمع کردن تمرکزش، تصمیم گرفت چند ساعتی رو دور از سهون زیباش بگذرونه.

کتاب بزرگ و قرمز رنگی رو روی میز گذاشت و به چشم های سهونی که کنجکاو به کتاب زل زده بود نگاه کرد و گفت: سهون.

چشم های درشت شده پسرک سفید رنگش، از روی کتاب بالا اومد و بکهیون برای پرت کردن حواسش که از روی سهون برداشته نمیشد، به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن بال های مشکی رنگ و بزرگش، لبخندی زد. این پسر، تمام وجودش حواسش رو پرت می کرد و بکهیون نمی تونست ضعف حواسش رو گردن سهون بندازه، زیباترین مخلوق بود و این ویژگی انکار نشدنی!

سهون از روی صندلی بلند شد و بدن لاغر اما کشیده اش رو به میز رسوند و با باز کردن کتاب و ورق زدن سرسری اش کنجکاو پرسید: هیونگ، این چیه؟

بکهیون که باز هم در حال ستایش کردن زیبایی های برادر کوچکترش بود نگاهش رو به کتاب داد و برای جمع کردن حواس همیشه پرت شده اش، سرش رو محکم تکون داد.

+این مهم ترین بخش تاریخ ما هست سهون.

-اوه.

لبخندی به عکس العمل بامزه پسرک زد و تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه. گونه پسر رو بوسید و با محبتی که از روز اول به دل داشت گفت: چند ساعت باید برم جایی سهون، تا بر میگردم کتاب رو تموم کن، بعدش باید به سوالام در موردش جواب بدی و بلد نباشی، شب از پرواز کردن محروم میشی.

سهون رو دوست داشت، اما تربیتی که برای مدت طولانی به گردن خودش افتاده بود و بکهیون رو برای سال های طولانی مسئول اینکار سنگین کرده بود، اجازه نمی داد نسبت به برادر زیباش سهل انگار باشه و برای محقق کردن حرف دیروز پسر یعنی "قوی ترین" شدن هرکاری می کرد، حتی محروم کردن پسر از تفریح مورد علاقه اش!

************

صدای قدم زدن های مرد از چند ساعت پیش توی اتاق پیچیده بود و راه رفتن های متوالی و غر زدن های زیر لبی اش حتی سنگ و سرامیک های اتاق رو هم به ستوه آورده بود. عصبانی بود و نشستن و زیر لب غر نزدن، می تونست مجبورش کنه تمام خشمش رو سر برادر دوست داشتنی اش خالی بکنه و برای همین بود که از چند ساعت پیش که خبر به دستش رسیده بود نمی تونست آروم بنشینه.

از پنجره به آسمون نگاه کرد و با دیدن خورشیدی که دیگه وسط آسمون نبود، مشتی به دیوار کوبید و به سرعت از اتاق خارج شد. بال های پشت سرش نیمه باز بودند و همه خدمه رو از عصبانی بودن مرد با خبر می کرد.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now