part 4

197 58 16
                                    


با شنیدن صدای در به عقب برگشت و با دیدن سهون که وارد اتاقش میشد پر کشیدن خستگی از بدنش رو حس کرد. همونطور که لباس های خاکی شده اش رو در می آورد خطاب به سهونی که وسط اتاق ایستاده بود گفت:

+اومدی اینجا بخوابی؟

به عقب برنگشت و چهره سهون رو ندید. اما صدای سهون و انرژی اش به بکهیون فهموند که چیزی درست نیست. انقدر خسته بود و این سه روز حرف زده بود که یادش نمی اومد قبل از ترک کردن قصر، چه صحبتی با سهون داشته.

-هیونگ، این سه روز کجا بودی؟

لباس های کثیف و خاکی بال سیاه روی زمین افتاد و با به تن کردن هول هولکی لباس دیگه ای به سمت سهون چرخید. نگاه سهون روی زمین بود و به نظر می رسید اصلا متوجه کارهای بکهیون نیست. اخم نداشت و به نظر نمی رسید ناراحت باشه، اما از درون و چیزی که بکهیون حس می کرد، مغایر بود با چیزی بود که سهون نشون میداد و این همون چیزی بود که خود بکهیون بهش یاد داده بود؛ استیبل نگهداشتن ظاهر در هر موقعیتی!

به سمتش رفت و در همون حینی که با احتیاط جملاتش رو انتخاب می کرد به چهره سهون نگاه کرد:

+مجبور بودم برای رسیدگی به چند تا مشکل از قصر برم... اتفاقی افتاده؟

دست سهون بالا اومد و بکهیون با دیدن کتاب قرمز رنگ داخل دستش، یکه خورد. نه که فراموش کرده باشه، نه، اما در اون لحظه انقدر خسته بود که یادش نیومد سهون رو در چه وضعیتی تنها گذاشته و حتی یادش نبود بی بالی رو در اتاق کناری اش نگه میداره؛ حالا که یادش اومده بود می ترسید توی همین چند روز کای برای سهون مزاحمتی ایجاد کرده باشه و بکهیون میدونست بدون شک، بی بال رو از قصر به پایین پرت میکنه.

با حفظ ظاهر، نگاهش رو از کتاب بالا آورد و به سهونی داد که همچنان نگاهش پایین بود، نمیدونست باید چجوری شروع کنه و سهون چقدر از اتفاقی که افتاده بود رو فهمیده و حتی بدتر از اون... فهمیده که بی بال توی اتاق روبرویی اش میمونه یا نه. پس سکوت کرد تا خود سهون به حرف بیاد.

+این کتاب، چرا بهم دادی بخونم؟

بال سیاه بزرگتر بی جواب سکوت کرد، اما برای سهون سکوت برادرش، جوابی نبود که میخواست. بال سیاه کوچکتر، همون روز وقتی بکهیون از اتاق رفته بود، کتاب رو خونده بود. کتاب قطور بود اما صفحات زیادی از کتاب خالی بود و برای سهون فقط یک صفحه وجود داشت که بخونه؛ در واقع فقط یک صفحه از کتاب استفاده شده بود!

فقط یک صفحه از کتاب بال قرمز ها استفاده شده بود و سهون همون یک صفحه رو برای سه روز خونده بود. انقدری که فکر میکرد رد انگشت هاش روی تنها صفحه استفاده شده کتاب مونده.

و حالا بعد از سه روز که برادرش به قصر برگشته بود، احتیاج داشت که بدونه و بپرسه. سهون اون بی بال رو همون شب، برای همیشه از زندگیش حذف کرده بود و بکهیون خودخواسته کتابی رو داده بود بخونه که برای مدت ده سال ازش محروم بود. نمیخواست دیگه ردی ازش توی زندگیش باشه و فکر می کرد همه چیز طبق خواسته اش پیش میره، اما به نظر می رسید اشتباه می کرد!

The Last Red WingWhere stories live. Discover now