part 17

129 46 8
                                    

راهروهای قصر به طرز عجیبی همه خالی بودند. شب بود، اما اینکه هیچکسی حتی خدمتکار ها رو هم نمیشد دید، عجیب بود.

در حالی که دو نفر با فاصله نسبتا زیادی پشت سر هم و آروم قدم بر می داشتند، صدای قدم هاشون سکوت راهرو های قصر رو درون خودش حل میکرد.

جز صدای پا چیزی به گوش نمی رسید.

هوا تاریک بود و از پنجره هایی که با فاصله سه متری از هم، در راهرو وجود داشتند میشد آسمون شب رو دید.

دستش رو وارد جیب شلوار کرد و به پشت سر بال سیاه روبروش نگاه کرد. بال های سیاه و بزرگش کمی جمع شده بودند و کای نمیخواست اما نمیتونست تصویر بسته شدن بال های اون بالدار رو چندی پیش، از ذهنش بیرون بکنه.

با اینکه صدای فریادی نشنیده بود، اما تمام ذهنش رو صدای فریاد و داد پر کرده بود و کای حتی نمیدونست این صدای فریاد زدن مال کیه. برای چی ذهنش رو درگیر کرده و چرا داره بهش اهمیت میده.

این ذات بالدار بود...

ذات قدرتمند هم همینطور...

دنیا بر همین اصول بنا شده بود و همچنان داشت به وجودیت خودش ادامه میداد. اگر قدرت داری قدرتت رو اعمال بکن، تا زنده بمونی. در غیر این صورت به راحتی سقوط میکنی؛ مثل کای که سقوط کرد.

کای میتونست پایین ریختن پر های قرمز رنگی رو توی آسمون شب بیاد بیاره. اون شب بارونی از پر های قرمز رو دید، چیزی که هیچکس دیگه ندیده بود. شاید بکهیون چرا؟

بکهیون میتونست بیاد بیاره؟

بارانی از پر های قرمز رنگی با پس زمینه شعله های آتش که با صدای فریاد هایی تلفیق شده بود، آتشی که معلوم نبود از کجا شعله میکشه و اصلا برای چی؟ برای چی همه چیز رو نابود کردند؟ بی عدالتی؟ مگر همین که قتل عام کرده بودند خودش بی عدالتی نبود؟

چطور فکر میکرد میتونه به یک بالدار دیگه اعتماد بکنه و اعتماد کرده بود؟

-فکر نمی کردم تو هم از اینکارها بکنی.

با پوزخند و تمسخر واضحی گفت و به محض ایستادن بال سیاه، خودش هم ایستاد. دوست نداشت فاصله اش با بال سیاه روبروش کمتر بشه. همین یک متر فاصله بهتر بود.

+چه کاری؟

به عقب برگشت و به بی بالی که بار دیگه نشون داده بود بی فکر هست، نگاه کرد. تشویشی که درون وجودش بود، حال بدش و سکوت مرد مقابلش برای چند ساعت، سهون رو عصبی کرده بود. متوجه نمیشد این حالت و رفتارهاش روی سهون و بچه هردو تاثیر میگذاره و حالا بی دلیل بازخواستش می کرد؟ اصلا کدوم کار رو میگفت که سهون کرده بود و خودش نمیدونست.

عصبی بود، از مرد مقابلش که باید به خاطر رفتارهایی که میکرد سکوت میکرد. مدام ازش میخواست سکوت نکنه و سهون در مقابل کدوم رفتارش میتونست حرفی بزنه؟ بی بالی که بدون فکر هرکاری که میخواست میکرد و هرچیزی که میخواست رو میگفت.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now