part 20

161 50 37
                                    

-به نظرت امروز یکم شلوغ نیست؟

این رو در حالی توی گوش بال سیاه کنارش زمزمه کرد که همون لحظه بی بالی روی دست های یک بالدار، بالا رفت و محکم روی زمین کوبیده شد.

با چشم های گرد قدم برداشته شده اش رو پس گرفت و نگاهش روی بی بالی نشست که روی زمین از درد به خودش می پیچید و بال سفید قد بلند و هیکلی که بالای سرش بود، بدون هیچ اخمی طنابی رو از پشت کمرش در آورد و روی زانو نشست و بدون هیچ رحمی بی بال رو روی شکم برگردوند و هردو دستش رو پشت سر با طناب بست.

بال سیاه تقریبا به دیدن این صحنه ها هر از گاهی عادت کرده بود، و تا چند مدت پیش خودش یکی از کسانی بود که باید این شلوغی ها رو آروم می کرد؛ اما بی بال نمیدونست میتونه مثل سهون آروم بایسته و همچین صحنه هایی رو بدون هیچ حسی نگاه کنه یا نه.

سرش رو کمی کج کرد و در حالیکه نگاهش رو آروم از صحنه مقابلش می گرفت سعی کرد هیچ احساس بدی نگیره از دیدن بالداری که کای مطمئن بود دو برابر خودش هست، یک زانوش رو روی کمر بی بال گذاشته بود و در حال بستن دست هاش بود.

آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد صحنه های دو روز پیش و جملات بال سفید ارشد رو از ذهنش بیرون بکنه و بجاش حرف های سهون و بکهیون رو بیاد بیاره. نباید دیدگاه منفی ای دوباره پیدا میکرد، اگر دوباره دیدش منفی میشد، به سهون و بچه و خودش باهم آسیب میزد و ابدا این رو نمی خواست.

این بلایی که سرش می اومد حتما حقش بوده که یک بال سفیدی که از کای و حتی سهون هم قدش بلند تر بود و بزرگتر بود اینطوری محکم روی زمین بکوبتش و دست هاش رو پشت سرش ببنده.

-حرفم رو پس میگیرم. امروز اینجا دیوونه خونه اس.

نگاهش رو دور تا دور سالن اصلی سازمان چرخوند و با دیدن بی بال و حتی بالدار هایی که گیج و مست به نظر می رسیدند، سرش رو نزدیک به بال سیاه برد و گفت.

سهون با حس کردن نفس های بی بال روی گردنش، اخمی کرد و نگاهش رو از یکی از نگهبان های شخصی هیونگش که در حال بستن طناب دور دست های بی بالی بود گرفت و سرش رو به سمت بی بال چرخوند.

به قیافه گیجش که سعی میکرد عجیب بودن وضعیت سازمان رو به روی خودش نیاره نگاه کرد و صورتش رو کمی عقب کشید. از صبح که بیدار شده بودند صورت بی بال همینقدر بهش نزدیک بود.

+انقدر بهم نزدیک نشو؛ فاصله بگیر.

ابروی بی بال بالا پرید و لبش رو بهم فشرد. خب میتونست ذهنش رو از وضعیت عجیب و غریب سازمان روی سهون متمرکز کنه. چه فرصت خوبی...!

بدون عقب کشیدن سرش به بال سیاهی که کمی اخم کرده بود نگاه کرد و پوزخند زد.

-خودت گفتی نزدیکت بمونم.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now