part 11

139 46 12
                                    


پشت در حمام ایستاده بود و به این فکر میکرد که سهون در چه حالیه.

وقتی سهون وارد حمام شده بود قبل از اینکه کای بتونه کاری بکنه، در رو بسته بود و صدای چرخش قفل به بی بال فهمونده بود برای وارد شدن به حمام کاری نمیتونه انجام بده. به هر حال سهون در رو قفل کرده بود و به این معنا بود که وارد حمام نشو.

انرژی سیاه و قرمزی که حس میکرد خسته بودند و کای احساس میکرد که سهون برای رهایی از دردش بالاخره کاری انجام داده. صدای نفس نفس زدن هاش به خاطر آبی که باز بود نمی اومد اما لرزش انرژیش برای ثانیه ای تن بی بال رو لرزونده بود و کای احساس میکرد این لرزش براش خوشایند نبوده. لرزشی که... دوست داشت خودش مسببش می بود.

هر چه ارتباطشون کمتر میشد این درد خودش رو بیشتر نشون میداد و در ماه های بعدی و اتفاقات بارداری بعدش، سختتر باید ازش عبور میکردند. کای وقتی لرزش انرژی رو حس کرده بود دلش میخواست این رو فریاد بزنه، اما فقط مشتش رو روی در حمام کوبیده بود و اجازه فریاد زدن سر سهون رو به خودش نداده بود.

پشت به حمام، در حالیکه موهاش رو توی چنگ گرفته بود و به این فکر میکرد که باید چیکار بکنه، صدای چرخیدن قفل رو شنید و به سرعت برگشت. در حمام که باز شدن، سهون با بدنی کاملا برهنه از بین بخار هایی که به بیرون می دویدند بیرون اومد و بی بال نمیدونست به بدن برهنه و سفید مرد، که در تاریکی اتاق بین بالهای مشکی رنگش می درخشید توجه کنه یا به صورت رنگ پریده و لب های سفید شده اش.

آب دهانش رو قورت داد و از اینکه سهون، بال های سیاهش رو جلوی بدنش گرفته بود تا نگاه بی بال به قسمت خصوصی بدنش نیفته راضی بود.

مهم نبود اون قسمت رو دیده، مهم نبود که سهون هم میدونه کای همه جای بدنش رو دیده، مهم این بود که دو نفری که نیمه های شب بهم برخورده بودند و یکی برهنه و دیگری نگران بود، اهمیتی به خاطره شب بارونی نمیدادند. کای اولین بار این سهون تازه شناخته شده رو برهنه میدید و سهون اهمیتی به هیچ چیزی نمیداد.

بدنش گر گرفته بود و با اینکه بالاخره بعد از چیزی بیشتر از یک هفته خودش رو با لمس کردن خودش آروم کرده بود، اما دردی که داشت کم نشده بود، بلکه حالا کمر و زیر شکمش تیر میکشید و نایی برای راه رفتن نداشت. قدم بعدی رو بدون دیدن بی بال برداشت و کای با دیدن سستی بدن بال سیاه، برهنگی مرد رو توی ذهنش عقب روند و سریع جلو رفت.

بازوی راستش رو با دست راست گرفت و دست چپش رو دور شونه اش حلقه کرد. مهم نبود سهون نمیخواست لمس بشه، مهم این بود که اگر نمیگرفتش، احتمال زمین خوردنش صد در صد بود و بی بال نمیخواست زمین خوردن بالداری مثل سهون با بچه توی شکمش رو ببینه. مطمئنا اگر این اتفاق می افتاد طلوع خورشید رو دیگه نمیدید.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now