part 18

126 42 16
                                    

با اینکه خواب بود، اما با چشم های بسته ذهنش کمی هشیار شده بود. از خواب بیدار شده بود اما هنوز هم نمی تونست تشخیص بده چه اتفاقی داره میفته. احساس می کرد حتی با چشم های بسته هم سرش گیج میره و هر لحظه ممکنه سقوط بکنه.

ذهنش درگیر بود و نتونسته بود خواب راحتی داشته باشه. در طول شب چند باری از خواب بیدار شده بود و به سختی تونسته بود باز دوباره بخوابه؛ و در خواب هم به خاطر افکاری که داشت و سر و صدای زیادی که توی سرش بود، نتونسته بود خواب خوبی داشته باشه و حالا هم که دوباره بیدار شده بود.

سردرد و حالت تهوع داشت و از ناکام موندن در خوابیدن، زجر می کشید. همین چند دقیقه پیش دوباره به خاطر احساس حالت تهوعی که داشت بیدار شده بود و حالا میتونست احساس بدی که توی شکمش داشت رو بهتر و واضح تر احساس بکنه.

آب میخواست، اما هیچ توانی برای بلند شدن و نوشیدن لیوان آبی توی بدنش نداشت. به سختی چشم هاش رو باز کرد و اولین کار نگاهش رو به سمت پنجره چرخوند. با دیدن تاریکی و سیاهی اسمون، نفس راحتی کشید. حداقل هنوز تا صبح مونده بود و امیدوار بود بتونه دوباره بخوابه و البته این بار خواب با کیفیت تر و طولانی تری داشته باشه.

قبل از اینکه روی پهلوی راست بچرخه و برای دوباره خوابیدن تلاشی بکنه، نیم نگاهی به سهون که کنارش خواب بود انداخت و با دیدن قطره های عرق روی صورتش که واضح می درخشید، چشم هاش گرد شد و بلافاصله روی تخت نشست.

به خاطر احساس بدی که توی گلوش داشت و به خاطر نخوابیدن احساس سردرد میکرد، و حالا که بلند شده بود، میتونست چرخش انرژی های هر سه نفرشون رو حس بکنه. به نظر می رسید انرژی درهم پیچیده شده سهون و حتی بچه رو حس کرده بود اما نتونسته بود تشخیص بده از چی هست.

دستش رو به آرومی به سمت صورت سهون برد و با حس کردن حرارت زیادی که از سمت صورتش می اومد، کاملا هشیار شد. سهون دوباره حالش خوب نبود.

به آنی فراموش کرد که دقیقه ای پیش، برای خوردن لیوان آبی، هیچ توانی برای بلند نداشت، اما حالا که حال سهون هم مثل خودش بد بود، نمیتونست چشم ببنده و بخوابه. از تخت به سرعت پایین رفت و پارچ آبی که روی میز وسط اتاق قرار داشت رو برداشت. قبل از اینکه لیوان آبی رو برای سهون ببره، کمی ازش نوشید. خودش هم احساس خوبی نداشت و بهتر بود برای کمک کردن به سهون و حتی بچه اول خودش حال خوبی داشته باشه.

به سمت تخت رفت و بجای برگشتن سرجای خودش، لبه تخت کنار بال سیاه نشست و سعی کرد به آرومی بیدارش بکنه. نمیدونست مثل خودش از روی هیجانات هر سه نفر بیدار شده و چشم هاش هنوز بسته هست یا همچنان خوابیده یا حتی بدتر... باز بیهوش شده.

نمیتونست درست بیاد بیاره که در زمان بیهوشی هم، بدن میتونه حالت هایی مثل تشنج یا تغییرات دمایی رو داشته باشه یا نه. اون هم در شرایط خاصی مثل بارداری.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now