Part 1

226 61 24
                                    


صدای نفس نفس زدن، برخورد پوست و بدن های لخت، گاهی جریان ناله ای از درد و گاهی از لذت، و گاهی التماس های زیرلبی چیزی بود که از ده دقیقه پیش توی اتاق پیچیده بود. دو مرد در این بین، یکی در حال خالی کردن خشم بود و دیگری به دنبال راهی برای فرار کردن از این خشم.

ضربه هایی که به بدن مرد زیری و زخمی تر میخورد انقدر شدید بود که پوست باسن و رون لختش کامل قرمز شده بودند، در حالی که دیکی که درونش ضربه میزد هم مطمئنا آسیبی به پایین تنه اش وارد کرده بود. یکی از پر های روی بال اش هم به طرز دردناکی کنده شده بود و مرد کوچکتر بدون منطق انتظار جریان خون از بال هاش رو داشت، درد کمی گیجش کرده بود!

با ضربه محکم دیگه ای که داخلش خورد به جلو پرتاب شد اما موهاش توی چنگ مرد ایستاده پایین تخت قرار گرفت و بدون رحم سرش رو محکم روی بالش فشار داد و باعث شد سهون برای بار چندم که کاملا شمارشش از دستش در رفته بود با ناله و اشک های حلقه زده از درد درون چشم هاش خواهش بکنه، خواهش و نه التماس:

+لطفا، ولم کن، من اینو نمیخواستم، دیگه نزدیکت نمیام، فقط ولم کن تا برم.

صدای سهون با لرزش پر از درد به گوش مرد بی بال رسید و مرد مو قهوه ای از جریان تازه خشم درون وجودش که بی اندازه احساس میکرد بدون اهمیت دادن فقط شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد. کمر خودش از شدت و سرعت ضربه هایی که درون بدن بی دردآلود زیرش میزد هم درد گرفته بود اما انقدر عصبانی بود که نه میتونست و نه میخواست که دست برداره. خوشبختانه پیچشی زیر شکمش احساس کرد و این یعنی نزدیک به اومدن بود. وقتی بعد از چند تا ضربه با غرشی درون بدن زخمی و آسیب دیده زیرش ارضا شد، خودش رو بیرون کشید و بدن بی جون سهون رو به شدت روی تخت هول داد.

از تخت فاصله گرفت و بعد از برداشتن ماده ای که برای کم کردن هشیاری بود و بین کاغذ نازکی پیچیده شده بود، گوشه لب های کبودش گذاشت و به مردی نگاه کرد که بال های بزرگ و سیاه رنگش، پژمرده روی بدنش رها شده بودند و صاحبشون رو زیر خودشون پنهان می کردند.

با اینکه با نامردی تمام با پسر رفتار کرده بود و انتقامی که میخواست رو از فرد بی گناهی گرفته بود، اما پاهای لخت پسر که از زیر بال هاش بیرون اومده بود و هیچ لرزشی نداشتند براش جذاب بود و همزمان اجازه خاموش شدن خشمش رو بهش نمی داد.

پسر رو اذیت کرده بود، اما جز خواهش برای رها شدن، هیچ ضعف دیگه ای از خودش نشون نداده بود و مرد بی بال نمیتونست به غرور بکهیون و برادر کوچیکتر فرمانروا، حسادت نکنه. دوست داشت همزمان با آسیب رسوندن به جسم مرد بال سیاه، به غروری که درون چشم های بکهیون و سهون می دید هم آسیب بزنه، اما سهون هیچ ضعفی جز خواهش هایی که همچنان بوی قدرت می دادند، از خودش نشون نداده بود.

The Last Red WingOn viuen les histories. Descobreix ara