part 22

130 55 91
                                    


نور همراه با بی بال به آرومی درون اتاق دوید. نوری که از چراغکوب های داخل راهرو خودشون رو داخل اتاق و تا نزدیکی تخت کشونده بودند.

در رو پشت سرش بست و نیم نگاه ناامیدی به بال سیاه خوابیده روی تخت انداخت. بال سیاه حتی الان با صدای در هم بیدار نشده بود. اصلا حضورش برای خوابیدن یا نخوابیدن براش اهمیت داشت؟!

سهونی که دو شب پیش بهش گفته بود بهش نزدیک تر باشه، بهش نزدیک بمونه و حواسش پیش سهون و بچه بمونه، چطور انقدر آروم روی تخت خوابیده بود انگار که بی بالی اصلا وجود نداره؟

ناامید، خسته، درگیر و با ذهنی مشوش، نگاهش رو از تخ گرفت و به سمت مبل رفت. خسته بود اما به دلایلی دوست داشت تا حد امکان از بال سیاه دوری کنه. شاید برای چند دقیقه...

روی مبل نشست و دست زخمیش رو روی زانوش گذاشت. بکهیون دستش رو بسته بود. یکی از دو بال سیاهی که کای رو توی برکه انداخته بودند و به غرق شدن و دست و پا زدنش، نگاه می کردند.

سهون تا لب برکه برده بودش و بکهیون درون برکه انداخته بودش.

ولی واقعا اینطور بود؟

خودش رو عقب کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. نگاهش رو به سقف تمام سیاه اتاق داد و مشامش رو از بوی خوبی که داخل اتاق می اومد پر کرد. بوی ابر های بارونی با بوی خوبی که توی اتاق بود ترکیب شده بود و بی بال برای بیشتر استشمام کردنش عمیق تر نفس می کشید.

همونطور که سوزش دستش رو بیشتر فراموش می کرد، به تصوری که از سهون و بکهیون توی ذهنش داشت نگاه میکرد. واقعا دو بال سیاه و دو برادر، کای رو توی باتلاق انداخته بودند؟

به قصر اومدنش اون هم با بیهوش شدن توسط مشتی که از بال سفید نصیبش شده بود، گیر کردنش اینجا و تحمل کردن بی احترامی های زیادی که بهش شد و حالا هم گیر کردن بین یک مشت بالداری که به خاطر داشتن یک بچه، بازخواستش می کردند و ماهیتش رو بی ارزش می دونستند. کای قبل از اومدن به قصر، احترامی نداشت، وسیله ارضا کردن غرایز یک سری زن و مرد مست بود اما حداقل به خاطر داشتن یک بچه بازخواست نشده بود.

نفس عمیق دیگه ای کشید و سعی کرد حرف های بکهیون رو توی ذهنش دسته بندی بکنه.

بکهیون و حرف های گیج کننده و مسخره اش.

بهش هشدار داده بود باهاش بازی نکنه و بکهیون انگار هیچ کار دیگه ای بلد نباشه دقیقا همین کار رو باهاش کرده بود. ذهنش رو به بازی گرفته بود. طوری که نقش باتلاق کم کم رنگ می باخت و انگار جاش رو به نجات دادن میداد. بال سیاه ها نجاتش داده بودند؟ ابدا...!

اما اگر میخواست از یک سمت دیگه به تمام قضایا نگاه بکنه، افتادنش توی باتلاقی که فکر میکرد، واقعا یک باتلاق نبود. بلکه به نجات پیدا کردن بیشتر شبیه بود.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now