part 9

168 54 19
                                    


 +هیونگ...

با شنیدن صدای سهون تمرکزش رو از نوشتن نامه ای که زیر دستش بود از دست داد. سومین باری بود که در ده دقیقه گذشته توسط برادر زیباش صدا زده میشد و وقتی جواب میداد هیچ صحبتی شکل نمیگرفت. نامه هایی که دستش بود رو روی میز گذاشت و با برداشتن قلم مشکی رنگی جوابش رو مثل هر سه بار قبلی داد.

-بله...

وقتی دوباره سکوت برقرار شد، نگاهش رو با اخم کمرنگی از روی بی تمرکزی و سوال، بالا آورد و به سهونی داد که گوشه اتاق روی صندلی نشسته بود و نگاهش روی گلدون بابونه سفیدی که معاون بال سفیدش براش آورده بود نگهداشته بود.

اون گلدون گل، فقط بدون اجازه و حتی نظری از طرف بکهیون توی اتاقش داخل سازمان قرار گفته بود و بکهیون هیچ مسئولیتی در قبالش قبول نکرده بود و حتی وظیفه آب دادن و رسیدگی به گلدون و گل های داخلش با معاونش بود که هر وقت پاش رو داخل اتاق میگذاشت حتما گلدون رو چک میکرد.

پلکی زد و نگاهش رو از گلدون به سهون داد. اون گلدون گل بدون اینکه بخواد حواس دو بال سیاه رو برای خودشون میکرد، اما نگاه سهون به نظر نمی رسید حتی متوجه گلدون باشه، اون فقط به جایی زل زده بود. معلوم بود برادر کوچولوی بزرگ شده اش توی فکره و بکهیون برای فهمیدن درگیری ذهنی سهون، دوست داشت جادویی داشته باشه تا سهون رو به راحتی آب خوردن به حرف بکشه.

-سهون...

صداش زد تا شاید سهون به حرف بیاد و بال سیاه بدون گرفتن نگاهش از گلدون بابونه، هومی زمزمه کرد. ذهنش درگیر بود و دردی که در کمرش داشت مجبورش میکرد برای لب باز کردن بیشتر فکر کنه. فکر کنه که باید چیزی بگه یا نه!

مثل تمام یک هفته گذشته ذهنش درگیر بود و بجای فکر کردن به دردی که از یک هفته پیش توی کمرش حس میکرد، به این فکر میکرد که آیا باید این مسئله رو به بکهیون بگه یا نه... به کای چی؟ به اون که مطمئنا نباید حرفی میزد. و امروز که بالاخره تصمیم گرفته بود تا حرف بزنه، با دیدن برادرش دوباره دودل شده بود و همین دلیل صدا زدن بکهیون و سکوت کردن در امتداد صدا زدنش بود.

-چرا سوالت رو نمیپرسی؟

بالاخره نگاه بال سیاه با یک نفس عمیق روی برادرش نشست و از فکری که داشت و سوالی که میخواست بپرسه، گونه هاش رنگ گرفت. چطور میتونست همچین چیزی بپرسه وقتی خودش هم برای خودش مرورش نمیکرد؟ تنها چیزی که میدونست این بود که این درد عادی نیست و دوست داشت از این بابت مطمئن بشه. دوست داشت فکر کنه که خودش نیست که این احساسات رو داره بلکه متاثر از شرایطی هست که درونش گیر کرده... اما از همین هم اصلا مطمئن نبود.

+اون... بی بال یک هفته... میدونی که یک هفته پیش من میخوابه...

جمله با تردید شروع شد اما پایان جمله اش رو به سریعترین حالت بیان کرد انگار که از بازگو کردن این واقعیت که بی بال پیشش میخوابه خجالت می کشید در حالیکه سهون معتقد بود نباید احساس خجالت داشته باشه.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now