part 13

113 47 8
                                    


کمی در اتاق قدم رو رفت و با گذشت زمان و بیشتر شدن مدت زمان تنها بودنش، عصبی به سمت در چرخید. اینکه بکهیون بهش گفته بود توی اتاق بمونه تا برگردن دلیل نمیشد بی بال بخواد به حرفش گوش بده و تا زمانی که برمیگشتند و معلوم نبود کی هست، در اتاق میموند.

سهون نبود و بی بال برای بال سیاهی که آخرین تصویر ازش، یک انرژی متزلزل و به وضوح ناراحت بود دل نگران بود و خودش اصلا آدم حرف گوش کنی نبود که به حرف کسی مثل بکهیون گوش بده و بخواد تا برگشتنشون توی اتاق بمونه. اصلا به چه دلیلی رفته بودند و داخل اتاق حرفی که میخواستند رو نمیزدند؟ حرفی که کای نباید چیزی ازش می شنید. برای بار چندم در ذهن بر سر بال سیاه بی فکر فریاد زد که نباید زیاد از بی بال دور بمونه.

انرژیش رو حس میکرد که داخل قصر بود و حتی میدونست داخل اتاق بکهیون هستند، اما چرا خودش باید تنها اینجا می بود رو متوجه نمیشد.

کای که تا چد ساعت قبلی با خودشون در حلقه حضور داشت و شاهد تمام صحبت ها و نتیجه گیری هایی بود که اتفاق افتاده بود، دقیقا برای چی بکهیون بهش گفته بود به اتاق سهون برگرده در حالیکه خودشون به اتاق بکهیون رفته بودند عجیب بود، خیلی عجیب بود!

زمان برگشت از حلقه در حالیکه عصبی بود از حکم موقتی حلقه و سواری که از یک بالدار دیگه گرفته بود و مجبور شده بود تا قصر با اون بالدار و چسبیده بهش باشه، ایستادن دو برادر رو جلوی اتاق برادر کوچکتر دید و با اخم به سمتشون برگشت. در حالیکه بال سیاه کوچکتر اصلا بهش نگاه نمیکرد، بکهیون در اتاق رو باز کرده بود و با لحن عادی ای گفته بود که چند ساعت رو تنها باشه تا سهون به اتاق برگرده. بی بال فقط نشستن سهون رو لبه تخت دیده بود و چیزی نگفته بود.

چه چیزی وجود داشت که کای نباید ازش مطلع میشد؟

طاقت نیاورده در اتاق رو باز کرد و با بستنش به سمت اتاق بکهیون رفت. پشت در اتاق ایستاد و قبل از باز کردن در سعی کرد دوباره انرژی های درون اتاق رو حس کنه. از حس کردن تنها دو انرژی اخم کرد و بدون در زدن، دستگیره رو پایین کشید.

در اتاق باز شد و بی بال بدون اهمیت دادن به چیزی، وارد اتاق شد. اتاق به واسطه پرده های کشیده شده تاریک بود و بال سیاه به تنهایی روی تخت دراز کشیده بود و به خاطر ورود ناگهانی کای نیم خیز بود.

به اطراف نگاهی انداخت و با ندیدن بکهیون اخم در هم کشید.

+بکهیون کجاست؟

سهون خشمگین از حضور بی بال ابرو در هم کشید و کامل روی تخت نشست. کمی، فقط کمی تنهایی میخواست بدون حضور بی بال و با اومدنش به اینجا این تنهایی رو بهش زهر کرده بود. سهون فقط برای چند ساعتی لازم داشت تا تنها باشه و با حجم اتفاقات چند ساعت پیش کنار بیاد و برای دور نبودن از کای اتاق برادرش رو انتخاب کرده بود.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now