چهارتا احمق! [ch¹²]

39 17 30
                                    

مین جون بعد از خوش آمد گویی به مشتری، روبه یکی از کارکنان کافه گفت:

_چند دقیقه اینجا حواست باشه من برمیگردم

_چشم

به طرف میزی که جی هو نشسته بود رفت و مقابلش نشست. دوستِش چندان خوشحال به نظر نمیرسید و اون خوب دلیلش رو میدونست.
کمی از قهوه داخل فنجانش نوشید و گفت:

_ افتخار دادی و اومدی کافه کوچیکِ من

جی هو لبخند کمرنگی زد

_اگه خیلی نمیام اینجا به خاطره اینه که سرم شلوغه، درست مثل خودت.

_میدونم.. شوخی میکنم. حالا چرا ناراحتی؟ به خاطره ماجرای اون شبه؟

جی هو با دو انگشتِش چشم هاش رو فشار داد

_آره خب، هنوز ذهنم درگیره

_با تهیونگ حرف نزدی؟

_ چرا .. بحثمون شد. بهش گفتم با رابطه اش موافق نیستم و نمیخوام دیگه درموردش چیزی بشنوم.

مین جون ابروهاش رو بالا داد و گفت:

_خب.. دیگه چیا گفتی؟

_از اون روز دیگه راجع بهش حرف نزدیم

_آفرین چه کارِ خوبی

_مسخره ام میکنی؟

مین جون چرخی به چشم هاش داد

_نه.. دارم تشویقِت میکنم

_من جدی اَم مین جون.. نمیدونم باید چیکار کنم. تهیونگ از اون روز یه کلمه هم حرف نزده. این روزهای تعطیل صبح از خونه میزنه بیرون تا شب؛ اِما خیلی نگرانشه

_تو چی؟.. نگران نیستی؟

_معلومه که هستم

مین جون آخرین جرعه از قهوه اش رو هم نوشید و فنجانش رو روی میز گذاشت.

_پس چرا کاری کردی که ، جای اینکه بچه ات از بودن توی خونه آرامش بگیره ازش فراری باشه.

جی هو با ناراحتی گفت:

_ برنامه ات اینه که فقط منو مقصر جلوه بدی؟

مرد نفس عمیقی کشید و به صندلیش تکیه داد

_ میخوام حقیقت رو نشونت بدم

جی هو طلبکار گفت:

_ حقیقت چیه؟ .. اینکه نمیخوام بچه ام با اون پسره رابطه داشته باشه اشتباهه؟

مین جون بی مقدمه گفت:

_ بکهیونم عاشقِ یه پسر شده

جی هو با تعجب بهش نگاه کرد

_چی میگی؟

مین جون کوتاه خندید و ادامه داد:

_جدی میگم، چند ماهِ پیش مچشو گرفتم با پسره

[ TRASTEVERE ]Onde histórias criam vida. Descubra agora