شِلیک [ch²⁰]

52 17 61
                                    

تابستان 2019

چهار سالی میشه که از رابطه من و سهون میگذره. توی این سالها هم خوشی رو کنارِ هم تجربه کردیم و هم ناراحتی. میشه گفت دیگه یاد گرفتیم چطور اختلاف هایی که بینِمون پیش میاد رو حل کنیم و دلخوری هارو هم رفع کنیم.
تمامِ تلاشمون رو برای خوشحالیه همدیگه میکنیم و وقتی ناراحتیم همه کاری میکنیم تا لبخند رو روی لبهای هم بیاریم. خانواده سهون هم بالاخره از رابطه ما با خبر شدن و سهون گفت در کمال تعجب هیچ واکنش خاصی نشون ندادن؛ این عجیب بود برام، اما سهون گفت اون هم روش های خودش رو برای راضی کردنه خانواده اش داره و نیازی نیست من ذهنمو درگیرش کنم.
اوضاع تهیونگ و کوکی هم خوبه؛ تهیونگ این روزها سخت با هنر جوهاش درگیره و خیلی خوشحاله که در کنار درس خوندن میتونه کار کنه و مستقل باشه. اون قول داده بود با اولین حقوقش برام یه هدیه باحال بگیره و خب همین کار روهم کرد ، اولین آلبوم خواننده محبوبم ساشا اسلون. شاید خیلی عجیب به نظر برسه ولی سهون حتی به ساشا هم حسادت میکنه و میگه من وقتی آهنگ هاش رو گوش میدم به چیزِ دیگه ای توجه نمیکنم.
لونا حسابی بزرگ شده و بازیگوش؛ چند ماهی هست که روی اوپا جونگکوکش کراش زده و شده رغیب عشقیه ته ته، از الان شغل آینده اش رو هم انتخاب کرده و میگه دوست داره مثل کوکی جونش داروساز بشه. راستی از وقتی ۱۰ سالش شد به اتاق من نقل مکان کرد و حالا یه سری تغییرات توی دکوراسیون اتاقمون به وجود اومده.
امروز تولدِ ۲۱ سالگیم بود و متاسفانه سهون کنارم نبود چون توی شرکت حسابی سرش شلوغ شده و مسئولیت پذیر تر هم شده.
مامان و بابا یه هدیه غیر منتظره بهم دادن، یه گربه کوچولو. هرچند که من خیلی با خرید حیوانات موافق نیستم و با تمامِ علاقه ای که به گربه ها دارم هیچوقت یکیشونو نخریدم، اما حرفی که زدن راهِ مخالفت رو برام بست؛ اونها گفتن اون گربه بیچاره رو درحالی که زخمی بوده توی خیابان پیدا کردن و بردنش دامپزشکی، و حالا هم پیش منه تا ازش مراقبت کنم. خب از اونجایی که اون کوچولو فعلا نیاز داره تا یکی حواسش بهش باشه منم نگهش میدارم، و اگر روزی خواست بره دنباله زندگیش منم با کمال میل راهو بهش نشون میدم، هرچند میدونم وابستگی چیز سختیه!
خانم کیم این روزها کمی بیماره و گُل فروشی هم تعطیله؛ امیدوارن حالش زودتر خوب بشه و دوباره وقتی که در حاله گل کاشتنه نگاهش کنم...

با صدای مادرش دفترش رو بست و خودکار مشکی رنگش رو هم روش گذاشت. از اتاقش بیرون رفت و پشت میز نشست؛ مادرش پاستای مورد علاقه رو درست کرده بود و پدرش هم یک کیکِ اَنبه ایه کوچیک برای دسر آماده کرده بود. اون عاشقِ این خانواده بود! عشقی که بین مادر و پدرش بود همیشه براش الگو بود. پدرش میگفت عشق واقعی عشقیه که با گذشت زمان کمرنگ نشه و اون به خودش قول داده بود هیچوقت عشقش نسبت به سهون کمرنگ نشه.
مادرش بعد از اینکه براش نوشیدنی ریخت گفت:

[ TRASTEVERE ]Where stories live. Discover now