سفرِ بی بازگشت [ch²¹]

33 14 8
                                    

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...
موبایلش رو انداخت روی مبل و با استرس مشغول راه رفتن توی خانه شد. لونا با نگاهی غمزده به دیوار تکیه داد

_چرا جواب نمیدن؟

چرا؟.. این چیزی بود که برای خودش هم سوال بود. نکنه اتفاقی برای پدر و مادرش افتاده بود.. نکنه کشتی دچار مشکل شده و یا با طوفان مواجه شده. از فکر احمقانه اش حرصی شد؛ توی تابستان طوفان دریایی کجا بود آخه..

+نمیدونم.. شاید شارژ تموم کرده موبایلشون

باید جَو رو آرام نگه میداشت مگه نه؟ خواهرَکِش نباید میترسید؛ ولی لونا هم انگار قرار نبود با این حرف ها آرام بگیره.

_گوشیه هردوشون باهم شارژ تموم کرده؟! بعدشم مگه رفتن جزیره متروکه..

بکهیون کلافه روی مبل نشست

+من نمیدونم لونا، واقعا نمیدونم.

_من از نگرانی میخوام گریه کنم هیون، اگه حالشون خوب نباشه چی؟

بکهیون نگاهِ غمگینی به خواهرش که تا گریه کردن واقعاً فاصله نداشت انداخت. دست هاش رو باز کرد و خواهرش رو دعوت کرد تا به آغوشش پناه ببره. لونا با قدم های سریعی خودش رو به برادرش رسوند و کنارش نشست و لحظه ای بعد دست های پسر رو که دوره تنش حلقه شده بود با دستهاش گرفت.

_یه بار دیگه زنگ بزن

بکهیون دوباره با هردوشون تماس گرفت و باز هم صدای اپراتور توی گوشش پیچید. اگر میگفت به مرزِ دیوانگی رسیده دروغ نبود. با شماره ناشناسی که روی اسکرین گوشیش افتاد ضربان قلبش بالا رفت. تماس رو جواب داد؛ هرچقدر فردِ پشت تلفن بیشتر براش توضیح میداد، لرزش پاهای بکهیون هم بیشتر میشد.
این یک کابوس بود؟ یعنی چی که پدر و مادرش ناپدید شدن و بینِ مسافرهایی که از کشتی پیاده شدن نبودن.
فردِ پشت خط چند بار اسمش رو صدا زد و زمانی که بکهیون با صدای ضعیفی جوابش رو داد، بهش گفت تا برای تحقیقات و همکاری با پلیس به آدرسی که میگه بره.
تماس قطع شد و پسر همچنان با چشم هایی که اشکی شده بود به زمین نگاه میکرد.

_کی بود هیون؟.. چرا داری گریه میکنی؟

لونا با صدایی لرزان برادرش رو مخاطب قرار داد و زمانی که هیچ جوابی ازش دریافت نکرد، کمرش رو لمس کرد تا پسر به خودش بیاد.
بکهیون نگاهش رو به خواهرش داد

+گفت.. گفت مامان و بابا بین مسافر ها از کشتی پیاده نشدن و ناپدید شدن.

این حرف برای لونای ۱۱ساله زیادی سنگین بود؛ یعنی چی که مامان و بابای عزیزش ناپدید شده بودن؟
دخترک بی اختیار زد زیره گریه و هق هق کنان گفت:

_چی میگی هیون؟.. این یعنی چ..چی؟ آخه مگه میشه که دوتا آدم یهویی غیبشون بزنه؟

بکهیون تیشرتِش رو که توی مشت لونا فشرده میشد آزاد کرد و با قدم های سریعی به اتاقش رفت و لباس هاش رو عوض کرد. برای اینکه بفهمن چه اتفاقی افتاده باید به آدرسی که اون شخص بهش داده بود میرفت.
از اتاق بیرون اومد و لونا هم مثل جوجه اردک ها دنبالش رفت.

[ TRASTEVERE ]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu