تلافی! [ch²⁶]

39 17 25
                                    

شبی که اون کارو کرد خواستم برای همیشه کنار بزارمش. اما اون دوباره اومد و ازم فرصت خواست و گفت دوستم داره.
نمیدونم نسبت به ابراز علاقه اش چه حسی دارم! میدونستم ازم خوشش میاد، ولی اینکه صادقانه بهم بگه دوستم داره برام عجیب بود. اون خیلی از من بزرگتره و من هیچوقت به چشم یک پارتنر بهش نگاه نکردم؛ فقط برام جذاب بود و بهش احترام میذاشتم.
اون هنوز هم برام جذابه، حتی بعد از کاری که کرد. وقتی بهم نگاه کرد و ازم فرصت خواست نتونستم نه بگم. نه به خاطره اینکه قدرتش رو نداشتم، به خاطره اینکه این چیزی بود که خودم هم میخواستمش؛ دادنه یک فرصت دوباره. با خودم گفتم چه اشکالی داره به کسی که این همه مدت کنارم بوده و هرطوری که تونسته کُمَکم کرده فرصت بدم. نمیدونم کارم درست بود یا اشتباه، ولی من تصمیمم رو گرفتم...

_بکهیون آخه چرا یهویی اینطوری شدی؟

بی حال چشم هاش رو باز کرد و به خواهرش که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.

+کلاسِت دیر میشه لونا، نگران نباش و برو.

_چجوری برم؟ کلاس مهم تره یا تو؟

+عزیزم بعدِ این همه وقت هنوز به سر درد های من عادت نکردی؟ ناگهانی میاد و ناگهانی میره..

دختر موهای طلایی رنگِ برادرش رو از روی پیشانیش کنار زد. صدای زنگ باعث شد از بکهیون دل بکنه و به طرف در بره.
قامت لئو توی چهارچوب نمایان شد.

_سلام لونا، بکهیون خونه است؟ موبایلش رو جواب نداد نگرانش شدم.

_آره.. میگرنش گرفته دوباره

لئو وارد خانه شد و با چشم هایی نگران به پسره روی مبل نگاه کرد.

_تو کلاس داری لونا؟

_اره.. ولی هیون حالش خوب نیست امروز نمیرم.

_نگرانش نباش، من هستم. تو برو به کلاست برس.

_آخه اینطوری فکرم پیشه هیونه

صدای بکهیون به گوش هردوشون رسید

+لونا.. لئو هست پس دیگه نیاز نیست نگران باشی

دختر به طرف برادرش رفت و گونه اش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:

_مراقب خودت باش..

+هستم عزیزم

بعد از اینکه لونا از خانه بیرون رفت لئو پایین مبل زانو زد و دستِ بکهیون رو توی دستش گرفت.

_باز به چی فکر کردی که اینطوری شدی

+هیچی..

_اره منم باور کردم.

+به تو فکر کردم

لئو متعجب نگاهش کرد و با صدای نا امیدی لب زد:

_فکرِ من برات درد میاره؟

بکهیون کوتاه خندید

+شوخی کردم..

[ TRASTEVERE ]Where stories live. Discover now