خبرِ خوب [ch¹³]

39 15 49
                                    

بعد از تماسِ تلفنی که سه روز قبل با سهون داشت، فکرش حسابی درگیر شده بود و حتی درست و حسابی نمیتونست روی امتحاناتِش تمرکز کنه. سهون گفته بود حالش خوبه، امّا صدا و لحنِ حرف زدنش این رو نشون نمیداد و همین بکهیون رو نگران کرده بود.
موبایلش رو برداشت و شماره سهون رو گرفت، بعد خوردن چهارتا بود صدای ضعیف دوست پسرش توی گوشی پیچید.

+سهون.. حالت چطوره؟

_خوبم، تو چطوری؟

صدای سهون هنوز هم گرفته و افسرده به نظر میرسید یا اون توهم زده بود؟

+منم خوبم ، برای امتحان فردا درس میخوندم. تو چیکار میکنی؟

_ هیچی.. دراز کشیدم

+عاااام.. درس نمیخونی؟

_مهم نیست چه نمره ای بگیرم.

بکهیون حرفِ سهون رو پای اینکه قرار نیست دانشگاه بره و کلاس های طراحیش براش مهمه گذاشت.

+آره خب.. توکه بعدش میری کلاس طراحی لازم نیست خیلی به خودت فشار بیاری.

_از طراحی خوندن خیلی مطمئن نیستم.

بکهیون با تعجبی که کاملاً توی صداش مشخص بود گفت:

+کلاس نری!؟ پس میخوایی چیکار کنی، برنامه جدیدی داری؟

_نه..

حالا دیگه مطمئن شده بود که حالِ سهون اصلاً خوب نیست و اتفاقی افتاده.

+سهون.. اتفاقی افتاده؟ چرا بِهِم نمیگی که علتِ حال بَدِت چیه عزیزم.

سهون بغضش رو قورت داد؛ اون آزمون دانشگاه داشت و نباید فکرش درگیر میشد.

_حالم خوبه بکهیون، فقط این روزها یکم خسته و بی حوصله شدم.

+پس چرا میگی در موردِ کلاس هات مطمئن نیستی؟ تو که طراحی دوست داشتی، مگه نمیخوایی مثلِ آقای اوه یه طراح و مدیرِ خوب بشی تا شرکتو اداره کنی.

پوزخندی روی لبش شکل گرفت و همراهِش قطره اشکی رو گونه اش افتاد. درمونده بود و نمیدونست چیکار کنه. چهار روز بود که تبدیل شده بود به یک آدمِ افسرده و بی امید. احساس میکرد اسطوره های زندگیش کاخِ رویاهاش رو دَرهَم شکستن و دیگه راهی برای دوباره ساختنِش وجود نداره.
با دستِش پیشانیش رو فشار داد و چند ضربه بهش زد.

_نمیدونم بکهیون.. راستِش ناراحتیم به خاطره همینه . حس میکنم دچارِ تردید شدم، که آیا واقعاً میخوام راهِ پدرمو ادامه بدم یا نه.

کاملاً راستش رو نگفت، اما چندان دروغ هم نبود!

+سهونم.. این هدفی بود که میگفتی چند ساله داری بهش فکر میکنی. نمیدونم چرا دلسرد شدی، اما درموردش زود تصمیم نگیر. خوب بهش فکر کن، تو همونی هستی که با دیدنه یک ویدیوعه طراحی و برقِ جواهرات پُر از انگیزه و اشتیاق میشدی و من به چشم دیدم اینو. همیشه میگفتی این چیزیه که حس میکنی علاقه واقعیته، نه فقط ادامه دادنه راهِ پدرت.

[ TRASTEVERE ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt