( موقعیت: عمارت جوکر شیش روز قبل)
- هنوز بهوش نیومده؟!
با دیدنِ باز شدن در و پخش شدن صدای جونگکوک توی اتاق نفس عمیقی کشید و سعی کرد صداش رو بالا نبره پس آروم لب زد:
- برو بیرون!
جونگکوک اما متعجب در اتاق رو بست و با صورتی ناراحت سمت تهیونگی که روی تخت، رو به روش آروم خوابیده بود و بازوی راستش و پای چپش کامل توی بانداژ بودن، نگاه کرد:
- چی میگی جیمین، اومدم حالش رو بپرسم!
جیمین عصبی خندهی آرومی کرد و بدون اینکه نگاهش رو از پسر رنگ پریدهی روبه روش بگیره دوباره تکرار کرد:
- برو بیرون، جئون!
پسر کوچیکتر اخم گیجی روی صورتش نشست و حین اینکه به تهیونگ نزدیک میشد تا از حالش مطمعن بشه دوباره مصرانه لب زد:
- این مسخره بازیا چیه جیمین، گفتم اومدمـ... .
جیمین نتونست تحمل کنه پس با عصبانیت و صدایی که سعی میکرد بیشازحد بلند نشه غرید:
- میبینی که...به لطف تو تا پای مرگ رفت و برگشت، حالا اومدی حالش رو بپرسی!
پسر کوچیکتر که دلیل عصبانیت پسر رو فهمید با بدبختی و ناراحتی دستی به صورتش کشید و موهای خاکستریش رو بهم ریخت:
- من...من واقعا متاسفم، نمیدونستم...جوکر همچین آدم رذلیه!
پسر بزرگتر با شنیدن حرف های جونگکوک که کلافه به تهیونگ نگاه میکرد و با گستاخی از رذل بودن جوکر صحبت میکرد...
تک خندهای کرد و با عصبانیت یک آن از روی صندلی که کنار تخت قرار داشت بلند شد و ضربه محکمی به قفسه سینه پسر کوبید:
- که متاسفی و فکر نمیکردی جوکر همچین آدم رذلی باشه...هان؟!
با آروم ترین لحن ممکن لب زد.
بعد از مدت ها دیده بود تهیونگ بالاخره میتونه حتی شده با بیهوشی کمی بخوابه پس نمیخواست تا آرامشش رو بهم بزنه!
جونگکوک از طرفی عذاب وجدان صدمهای که به تهیونگ زده بود و از طرف دیگه ضعف جسمی که بدنش رو از بعد اون انفجار کوفتی گرفته بود و همین باعث کلافگیش میشد، با بی حوصلگی گفت:- خیل خب جیمین، آروم باش الان اصلا وقت سرزنش کردن نیست.
پسر بزرگتر اما با صورتی سرخ شده و نفس های تندی که میکشید بی حرف مچ دست پسر کوچیکتر رو گرفت و هر دوشون رو از اتاقی که تهیونگ داخلش استراحت میکرد خارج کرد و توی راهرو قدم برداشت.
جونگکوک میدونست قراره یه بحث حسابی با پسری که با حرص و عصبانیت هر لحظه مچش رو بیشتر میفشرد، داشته باشه.
YOU ARE READING
"JOKER"(جوکر)
Fanfictionهفت نفر که توسط فردی به اسم "جوکر" انتخاب شدن. کسی حق دخالت توی زندگی شخصی هم بازیش رو نداره ... اولین قانون اصلی این بازی: قتل احساساته! و دومین قانون: نباید به کسی "اعتماد" کرد، چون ممکنه توسط هم بازی خودت ""کشته"" بشی! . . - آخرین خواستت قبل از...