_Rabbit doll_(12)

1K 101 14
                                    

آدم های زیادی توی زندگیشون فقط الکی عمرشون رو هدر دادن.

تک تک کسایی که دارن نفس می‌کشن چه از موفق ترین افراد گرفته تا بی عرضه ترینشون، حسرت هایی دارن که هیچ وقت نه تونستن براش کاری انجام بدن، نه حتی امیدی بهش داشتن برای جبران کردنش.

جونگکوک هم همین بود.

مثل تک‌تک همه‌ی این آدما یه سری حسرت هایی که بدجور افسوسشون رو میخورد، توی زندگیش حس میکرد.

حسرت برگشت به گذشته...

حسرت نگفتن یه سری حرفا...

حتی، حسرت زندگی کردن!!

تا کجا میتونست دووم بیاره، مشخص نبود!

ولی یه چیزی رو خوب میدونست...شاید تک تک حسرت هاش رو با تموم کردن نفسش پایان بده!

.
.
.
.

_یک روز قبل_

(10:21Am_ موقعیت: هتل شیلا)

- هیچ کاری نیاز نیست انجام بدی، یه مهمونی ساده‌ست!

جیمین داشت با جدیت به پسر کوچیکتر میفهموند تا مثل سری قبل دوباره خراب کاری نکنه.

جونگکوک با دقت داشت به حرف هایی که میزد گوش میداد و میخواست فراموش کنه آخرین دیدار و بحثی که با پسر رو به روش داشت، چطور پیش رفت.

کاملا یادش بود جیمین ما بین حرف هاش از رابطه‌ی خودش و تهیونگ صحبت کرد، کنجکاو بود ببینه حقیقت داره یا نه؟!

اما خب...

مسلما نه جرات پرسیدن این سوال رو داشت نه تحمل فهمیدن حقیقت رو، پس ساکت بدون هیچ حرفی گوش سپرد:

- مسلح نیستیم، کاملا عادی برخورد میکنی و تا کسی ازت سوالی نپرسید جوابش رو نمیدی.

تند تند پشت سر هم نکاتی که باید رعایت میکرد و حواسش رو بهشون جمع می‌کرد، ردیف شده برای پسر رو به روش تذکر میداد.

تهیونگ بی هیچ حرفی مشغول رانندگی بود و انگاری موضوعی فکرش رو زیادی مشغول کرده بود چون با صدای کمی بلند شده جیمین تازه به خودش اومد و حواسش جمع حرف های پسر شد:

- حواست کجاست تهیونگ؟

پسر گیج سری تکون داد و نیم نگاهی به جیمین که طلبکار بهش چشم دوخته بود انداخت:

- چیه؟

پسر بزرگتر که صندلی کناری تهیونگ رو اشغال کرده بود از آینه نگاهی به جونگکوک که مشغول نگاه کردن به محیط اطراف بود، انداخت و آروم پچ زد:

- سوکجین هم میاد؟

- مثل اینکه میاد!

پسر سری تکون داد و توی صندلیش فرو رفت.
دوباره قرار بود همدیگه رو ببینن!

"JOKER"(جوکر)Where stories live. Discover now