_Loneliest of all_(14)

571 58 23
                                    



از دست دادن چه حسی داره؟!
تا به حال تجربش کردید؟!
خودکشی چی...؟!

از نظرم کسایی که خودشون رو میکشن!
علاوه بر دردی که باعث شده دست به چنین کاری بزنن‌ رو در نظر نگیریم، اونها اونقدر اراده‌ی قوی داشتن و یا حتی به حدی از خنثی بودن رسیدن...

که جرات این رو پیدا کنن‌ تا تمام آدم هایی که توی این دنیا دارن رو رها کنن‌ و برن!

اونقدر باید به درجه ای از سنگدل بودن برسن که...
داغ رفتنشون رو، روی دل تک تک کسایی که براشون باقی مونده بزارن و...برای همیشه محو شن...محو!

.
.
.
.

- تو رو خدا چشمات رو باز کن!

با عجز و التماس تمام تمنای وجودش رو توی صدای بغض آلودش ریخته بود.
اون پسر هفت ساله با همه‌ی توانش منتظر دیدن قرینه های قهوه‌ای رنگ پدرش بود.

نه...اون دیگه نفس نمی‌کشید!
تمام بدنش سرد شده بود، خون تمام بدنش رو توی خودش غرق و سرخین کرده بود.
بیشتر و بیشتر و بیشتر...دوباره و دوباره و دوباره...
اسمش رو صدا زد!
صورت بی روحش رو لمس کرد!
اشک های گرمش رو روی پوست سفید شده‌اش به جای گذاشت!

نه...اون دیگه برای همیشه رفته بود!
نمی‌خواست باور کنه، نمیتونست باور کنه تکیه گاه تمام زندگیش جلوی چشمش توی این ساختمون نیمه کاره از دست رفته و...نفس نمی‌کشه!

با تاری دید و سرگیجه ای که سراغش اومده بود، سعی کرد بدن سنگینی که جلوی روش خالی از هر نفس و عطر زندگی بود رو...با خودش تا آخر دنیا ببره.

میخواست تنها حامی زندگیش رو اونقدر با دست های کوچولوش بکشه تا از موقعیتی که جنازه‌ی عزیزش رو، رها می‌کنه...کمی آروم گرفته باشه.
دست های سرد و لرزونش رو به پیراهن خاکی رنگِ پدرش، وصل و پینه کرد.

مشت های کوچیکش پارچه لباس رو توی خودشون جمع کردن و استخون های ضعیفش با تمام توان داشتن وزن پدرش رو با بدبختی کمی به جلو می‌کشیدند.
پسرک هفت ساله با گریه و بیچارگی تمام...

شونه های پدرش رو چنگ محکم تری زد و خواست با تمام قوا اون رو به سمت خروجی اون ساختمون متروکه برسونه!

نمیزاشت و نمی‌خواست جنازه‌ی تنها کس زندگیش اینجوری و توی این وضعیت اینجا بمونه...

یکهو بین تمام تلاش های موفق و ناموفقش با شتاب توسط سنگی که از پشتِ پسر به پاش برخورد کرده بود، روی زمین پرتاب شد.
با بغض بیشتر و صدای بلند تری زد زیر گریه!
اون فقط یه پسر هفت ساله کوچیک بود و این حقش نبود که توی این سن چنین صحنه هایی رو ببینه و چه بسا، تجربه کنه...

حتی توی یک سکانس از فیلم هم برای روحیه لطیفش محروم به دیدن بود...

چه برسه به اینکه، همین چند دقیقه پیش پدرش جلوی چشم هاش توسط اون مرد های سیاه پوش کشته شد و اون رو با جنازه‌ی تنها مرد زندگیش تنها رها کرده بودند!
سعی کرد اهمیتی به کمر درد بدی که گرفتارش شده بود از شدت برخوردش به زمین، نده.

"JOKER"(جوکر)Where stories live. Discover now